ادامه معنی درس قاضی بست
۱۰. من کیسهها بستَدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنوده ام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده دِرَم درمانده اند و به خانه بازگشت و کیسهها با وی بردند و پس از نماز، کس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.
من کیسهها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حق امیر دعا کرد و گفت: امیر این کار را بسیار خوب و به موقع انجام داد. شنیده ام که بوالحسن و پسرش زمانی پیش میآید که به ده درهم نیازمند میشوند. بونصر به خانه بازگشت و کیسههای طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.
آرایه های ادبی: درماندن کنایه از احتیاج پیدا کردن
∼✂∼✂∼✂∼
← معنی درس قاضی بست →
۱۱. بسیار دعا کرد و گفت: «این صِلتَ فخر است. پذیرفتم و باز دادم که مرا ب هکار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حسابِ این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وِزر و وَبالِ این، چه به کار آید؟
قاضی بسیار دعا کرد و گفت این هدیه و بخشش باعث افتخار من است؛ ولی نمیپذیرم و پس میدهم که به کار من نمیآید. قیامت بسیار نزدیک است، حساب این را نمیتوانم پس بدهم و نمیگویم که نیاز ندارم؛ امّا چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، گناه این، به چه کارم میآید؟
آرایه های ادبی: به چه کار آید: استفهام انکاری = به کار نمی آید.
∼✂∼✂∼✂∼
← معنی درس قاضی بست →
۱۲. بونصر گفت: «ای سُبحانَ الله! زَری که سلطان محمود به غَّزو از بتخانه ها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین می روا دارد ستدن، آن، قاضی همی نستاندَ؟!
بونصر گفت: شگفتا! طلایی که سلطان محمود با جنگیدن از بتخانهها با شمشیر به دست آورده و بتهای کافران را شکسته و پاره کرده و آن را خلیفه شایسته می داند بگیرد، قاضی آن طلا را قبول نمی کند.
آرایه های ادبی: شمشیر: مجاز از جنگ و نبرد
∼✂∼✂∼✂∼
← معنی درس قاضی بست →
۱۳. گفت: «زندگانیِ خداوند دراز باد؛ حالِ خلیفه دیگر است که او خداوندِ ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن غَزوها بر طریقِ سنتَُ مصطفی هست یا نه. من این نپذیرم و در عهدۀ این نشوم.
قاضی گفت: زندگانی خواجه سلطان طولانی باشد؛ حال خلیفه به گونه دیگری است؛ زیرا او فرمانروای سرزمینهاست و خواجه نیز با امیر محمود در جنگها بوده است؛ ولی من نبوده ام و نمیدانم که آن جنگها به آیین و روش پیامبر بوده یا نبوده است. من این طلاها را نمیپذیرم و زیر بار این مسئولیت نمیروم.
∼✂∼✂∼✂∼
← معنی درس قاضی بست →
۱۴. گفت: «اگر تو نپذیری، به شاگران خویش و به مُستحَِقّان درویشان ده. » گفت: «من هیچ مُستحَِق نشناسم در بُست که زَر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زَر کسی دیگر برَد و شمارِ آن به قیامت مرا باید داد؟! به هیچ حال، این عهده قبول نکنم.
گفت: اگر تو قبول نمیکنی، به شاگردانِ خودت و به نیازمندان و فقیران بده. پاسخ داد: «من هیچ نیازمند در بست نمیشناسم که طلا به ایشان بتوانم بدهم. چرا باید طلا را کس دیگری بگیرد و در قیامت حساب و کتابش به دست من باشد؟! به هیچ وجه، این مسئولیت را قبول نمیکنم.»
دستور زبان: عهده: مفعول
∼✂∼✂∼✂∼
← معنی درس قاضی بست →
۱۵. بونصر پسرش را گفت: «تو از آنِ خویش بستان. » گفت: «زندگانیِ خواجه عَمید دراز باد؛ علیَْ ایَِّ حال، من نیز فرزندِ این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عاداتِ وی بدانسته، واجب کردی که در مدّتِ عمر پیرویِ او کردمی؛ پس، چه جایِ آن که سال ها دیده ام و من هم از آن حساب و توقفّ و پرسشِ قیامت بترسم که وی می ترسد و آنچه دارم از اند کمایه حُطامِ دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.
بونصر به پسر قاضی گفت: «تو مال خودت را بگیر.» پسر قاضی گفت: «زندگانیِ سرور بزرگ، طولانی باشد؛ به هر روی من نیز فرزندِ این پدرم که این حرف را زد. من علمم را از پدرم آموخته ام و اگر او را فقط یک روز دیده بودم و احوال و عادات وی را شناخته بودم، واجب بود که در مدّتِ عمر از او پیرویِ کنم؛ پس، چه جایِ آن که سالها او را دیده ام و من نیز از آن حساب و کتاب و پرسشِ قیامت می ترسم همان گونه که پدرم میترسد و آنچه دارم از اندکمایه این دنیای بی ارزش حلال است و برای من کافی است و به هیچ چیز بیشتری نیازمند نیستم.
دستور زبان: را: حرف اضافه به معنای «به»
∼✂∼✂∼✂∼
← معنی درس قاضی بست →
۱۶. بونصر گفت: «ِلله دَرُّکُما؛ بزرگا که شما دو تنید! » و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقیِ روز اندیشهمند بود و از این یاد میکرد. و دیگر روز، رُقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زَر باز فرستاد.
بونصر گفت خداوند خیرتان دهاد؛ شما دو تن چه مردان بزرگی هستید. و گریه کرد و ایشان را برگردانید. باقیِ روز در فکر بود و از آنچه پیش آمده بود یاد میکرد. روز دیگر نامه ای به امیر نوشت و داستان را شرح داد و طلا را پس فرستاد.
دستور زبان: دیگر روز: روزِ دیگر ؛ صفت مبهم پیش از اسم آمده
منبع: