/ دسته‌بندی نشده / انشا در مورد آن چه در مسیر خانه تا مدرسه می‌بینید
آنچه در این مقاله می‌خوانید

انشا در مورد آن چه در مسیر خانه تا مدرسه می‌بینید را با حال و هوای ظهر کوچه و خیابان آمیخته کرده و در آن از ریزترین جزئیات تا بزرگترین اتفاقات سخن می‌گوییم.

انشا در مورد آن چه در مسیر خانه تا مدرسه می‌بینید می‌تواند از پیرزنی که دولادولا راه می‌رود و بستنی فروشی که در حال فروختن بستنی‌هایش است آغاز شود و تا صدای آمبولانس در فضا اوج بگیرد.

این انشا را باید مانند انشا درباره یادم می‌آید وقتی کلاس اول بودم، با صحنه‌های جذاب، طنزآلود و بعضی اوقات غم‌انگیز، رقم زد که هر یک به گونه‌ای می‌توانند خود یک داستان طولانی باشند.

انشا در مورد آن چه در مسیر خانه تا مدرسه می‌بینید

انشا اول

بند مقدمه (زمینه سازی)

زنگ مدرسه به صدا درآمده و من به همراه سایر همکلاسی‌هایم از هیجان تعطیل شدن، از جای خود جست زدم. کوله پشتی‌ام را نیمه کاره روی دوشم انداختم و تمام مسیر را تا رسیدن به درب مدرسه دویدم. این کار هر روز ما بود و به یاد ندارم که هیچوقت به جای دویدن به سمت درب مدرسه، آهسته آهسته راه رفته باشیم.

بندهای بدنه (متن نوشته)

اما با بیرون آمدن از مدرسه، همه چیز تا حدودی آرام‌تر شد. من کمی آهسته‌تر راه رفته و دیگر آن قدرها مایل به دویدن نبودم. هر چیزی توجه مرا به خودش جلب می‌کرد. گربه‌ای زیر سایه درخت کهنسال کنار مدرسه، در حال شکافتن کیسه زباله‌ای بود که یکی از همسایه‌ها آن جا رها کرده بود. کمی جلوتر چشمم به سطل زباله شهرداری افتاد. آن طرف کوچه پیرزنی دولا دولا پیش می‌رفت. چیزی به من گفت که متوجه آن نشدم. با عبور از او، احساس کردم که شاید از من کمک خواسته است. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم، اما پیرزن نبود.

جلوتر رفتم، سر پیچ خیابان گروهی دیگر از دانش آموزان را دیدم که از مدرسه دیگری تعطیل شده بودند. تفاوت روپوش‌های آن‌ها، نشان می‌داد که از مدرسه دیگری هستند. تاکسی‌های زرد رنگ سرویس مدرسه به صف شده بودند و دانش آموزانی که منزل دورتری داشتند، سوار سرویس‌های خود می‌شدند. خانه ما نزدیک بود و من پیاده به خانه بازمی‌گشتم.

کمی جلوتر سبزی فروش محل را دیدم که در حال آب پاشیدن با یک بطری قدیمی و کثیف روی سبزی‌ها بود. بارها از مادرم شنیده بودم که چقدر از این آبیاری سبزی‌های سبزی فروش با آن بطری آلوده، ناراضی بود.

با تکه چوبی در مسیر خود بازی می‌کردم که صدای آمبولانس در خیابان پیچید. سر برگرداندم و آمبولانسی را دیدم که با شتاب طول خیابان را جلو می‌آید. دیگر ماشین از سر راه آمبولانس کنار رفته و اجازه دادند که با سرعت در مسیر خود پیش برود. از خود پرسیدم که این آمبولانس چه کسی را حمل می‌کند و تا چه اندازه‌ای یک زندگی در تهدید قرار گرفته است؟

بند نتیجه (جمع بندی)

به پیچ آخر رسیده و ساختمان خانه‌مان را مقابلم دیدم. احساس می‌کردم که از همین جا بوی خوش غذای مادر پیچیده است. می‌توانستم سفره‌ای را تجسم کنم که به زیبایی هر چه تمام چیده شده. پاهایم رمق بیشتری گرفت و سعی کردم خودم را سریع‌تر به خانه و دستپخت عالی مادر برسانم.

انشا دوم

آن روز آخرین روزی در هفته بود که باید به مدرسه می‌رفتیم و چند روز تعطیلی پشت سر هم پیش رویمان بود. با خوشحالی از مدرسه بیرون آمدم و در حالی که کیفم را روی زمین می‌کشیدم، یاد حرف مادر افتادم. مادر بارها به من گفته بود که نباید کیفم را روی زمین بکشم. کمی آن را بالاتر آورده و روی کولم انداختم. سنگینی دفتر و کتاب‌ها، شانه‌ام را خسته می‌کرد و ترجیح می‌دادم دوباره کیف را روی زمین بکشم.

جلوتر از من مادری دست دختر بچه‌ای چند ساله را گرفته و آرام آرام می‌رفتند. دخترک به خاطر چیزی گریه می‌کرد و مادر دلداری‌اش می‌داد. کنجکاو بودم که به چه علتی گریه می‌کند، اما از میان گریه و صدای کودکانه‌اش، قادر به شنیدن علت گریه نبودم.

از آن‌ها گذشتم و جلوتر گروهی از بچه‌ها را دیدم که در محلی تجمع کرده بودند. دلم می خواست به جمع آن ها بپیوندم، اما همه‌شان با من غریبه بودند و جسارت نزدیک شدن را در خودم نیافتم. از این جمع هم گذشتم.

در مسیر رسیدن به خانه، بستنی فروشی را دیدم که برای فروش بستنی‌هایش فریاد می‌کشید و طعم‌های آن‌ها را به زبان می‌آورد. کلمات وسوسه برانگیزی بودند، اما مادر مرا از این کار منع کرده بود. چند نفری جلو رفته و چند بستنی از او خریدند. بستنی‌های یخی بستنی فروش به سرعت فروخته می‌شدند و من هم در دل دل خریدن یکی از آن‌ها بودم.

اما صورت مادر مقابل چشمانم بود و نمی‌خواستم کاری کنم که از من رنجیده شود.

باز پیش رفتم و بستنی فروش و بستنی‌هایش را به فراموشی سپردم. موتور سواری در پیاده رو به خلاف جهت من پیش می‌آمد و در همین حین چراغ می‌زد. سریع به کناری رفتم و او با سرعت از کنار من عبور کرد. کسی داد زد و به موتورسوار اعتراض کرد. او هم با بوقی گوش‌خراش جوابش را داد.

از کنار سوپرمارکت، قصابی و … رد شدم و به نزدیکی خانه رسیدم. چند گربه در کوچه در حال نزاع دسته جمعی بودند. بچه گربه ای آن طرف‌تر بی پناه مانده بود. نمی‌دانم مادرش در دعوا نقش داشت یا بچه گربه را آن‌جا رها کرده بود. دلم برای بچه گربه سوخت. نزدیک رفتم و از زمین بلندش کردم. کمی نوازشش کردم و در فکر این بودم که او را با خود به خانه ببریم یا نه؛ که مادرش از میان جمعیت گربه‌ها به سمتم جهید. از ترس، بچه گربه را رها کردم و به سمت خانه دویدم.

انشا درمورد مشاهدات در مسیر خانه تا مدرسه

۲ انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

برای نوشتن انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو باید دل دل کردن یک آهو برای فرار و هراس گلوله‌ای که هر لحظه به سویش شلیک می‌شود را تصور کرد و نوشت.

انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو، یک انشا به روش جانشین سازی است که در جغرافیای دشتی سرسبز یا جنگلی انبوه شکل می‌گیرد، در حالی که پرندگان شاهد ماجرا هستند. درست مثل انشاهای ذهنی و تخیلی از زبان کفش که نویسنده خودش را جای یک کفش گذاشت. 

انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو را با دلهره‌ها و تپش‌های قلب آهویی که هر لحظه به شکار شدن نزدیک می‌شود، همراه کرده و با اضطراب آویخته به قلب او گام به گام می‌رویم.

انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

انشا اول: گریز از شکارچی

بند مقدمه (زمینه سازی)

نسیم خنکی می‌وزید و من شادمانه در میان سبزه‌ها پیش می‌رفتم. شقایق‌ها امروز سرباز کرده و عطرشان سراسر دشت را پر کرده بود. زنبوری گوشم را قلقلک می‌داد، با این همه نمی‌خواستم از من دور شود. پرتو باریکی از نور خورشید به سمت من می‌تابید و از گرمای آن، لذت مطبوعی احساس می‌کردم. ناگهان در سمت راست خودم، جنبشی احساس کردم. انسانی پوشیده در یک لباس خاکی رنگ که سلاحی سیاه و سرد در دست داشته و آن را به سمت من نشانه رفته بود.

بندهای بدنه (متن نوشته)

تفنگی که مرد خاکی رنگ به سمت من گرفته بود، لوله بلندی داشت و من می‌توانستم از این فاصله داخل حفره لوله‌هایش را ببینم که گویی تا ناکجا آباد ادامه داشت. گوش‌هایم تیز و تمامی حواسم جمع شد. می‌توانستم آن قدر بدوم که او به گرد پایم نرسد. اما می‌ترسیدم که با نخستین جست، دستش روی ماشه اسلحه رفته و گلوله‌ای به من وارد کند. فاصله او به قدری با من کم بود که توانایی شلیک در یک حرکت را داشته باشد.

با خود فکر کردم که برای گریختن از دست انسان خاکی رنگ که سلاح سیاهش را به سمتم نشانه رفته است، باید چه کنم؟ او دو پای خود را طوری از هم باز کرده بود که گویی از این ژست، قدرت بیشتری می‌گرفت. با اضطرابی خاص که شاید توأم با آرامشی عجیب نیز بود، به من می‌نگریست و منتظر بود که با یک حرکت، کارم را تمام کند.

من به اطراف نگاهی کردم و سعی کردم موقعیت خودم را نسبت به او به خوبی بسنجم. به اندازه ۱۰ آهو بین ما فاصله بود و او باید ۱۰ آهوی خیالی را رد می‌کرد تا به من برسد. با خود فکر کردم که اگر همان جا بایستم، شکارچی حتما مرا شکار کرده و از پای درخواهد آورد. بنابراین راهی جز ریسک کردن نداشتم. تنها کاری که از من برمی‌آمد، همان دویدن و فرار کردن از صحنه رویارویی با شکارچی خاکی رنگ بود.

بند نتیجه (جمع بندی)

در دل از یک تا ده شمردم تا تمام قدرت خود را جمع کنم. شکارچی جای پاهای خود را به آرامی عوض کرد تا مرا تحریک به فرار نکرده باشد. اما او خبر نداشت که من پیش‌تر قصد فرار کرده‌ام. یک، دو و سه… شروع به دویدن کردم در حالی که صدای تیرها پی در پی از پشت سرم می‌آمد. جایی دیگر نتوانستم بدوم، گویی به محلی امن رسیده بودم… آیا گلوله شکارچی به من اصابت کرده بود؟ پس چرا خبری از درد نبود؟
من نجات پیدا کرده بودم.

انشا دوم: شکارچی غمگین

در میان گروه آهوان به تاخت در دشت‌های بی‌پایان مشغول بودیم که صدای شلیکی ما را در جای خود میخکوب کرد. یکی از آهوانی که در گله، همراه ما به پیش می‌تاخت، بر زمین افتاده و غرق در خون سرخ خویش بود. به دورش هراسان حلقه زده و من از بین جمعیت آهوان، چشمم به شکارچی افتاد که هنوز دود از تفنگش بیرون می‌آمد.

تیله چشمان من در لوله‌های تفنگ شکارچی گره خورده و می‌دانستم که قصد شلیکی دوباره دارد. اگر او شلیک می‌کرد، در میان گله آهوان که ما بودیم، تلفات بیشتری بر جای می‌ماند. شکارچی از جای خود تکان نمی‌خورد. ما نیز دل رفتن نداشتیم و آهوی نیمه جان هنوز به آن تکه از دشت بسته‌مان کرده بود.

از میان آهوان چند تایی به تاخت محل را ترک کردند و دیگران نیز رفته رفته در پی آن‌ها به آن سوی دشت های سرسبز، شروع به دویدن نمودند. من تنها مانده بودم بر پیکر آهویی که بی جان روی سبزه‌ها افتاده و سبزی آن‌ها را با خون سرخ خود، گلگون کرده بود. شکارچی به من و من به او می‌نگریستم.

نمی‌دانم چرا ماشه‌اش را نمی‌کشید و تیری به من نمی‌زد.

شکارچی به رحم آمده بود؟ او در قامت من که بر جنازه آهوی مرده ایستاده بودم، چه دید که شلیک نکرد؟ در کمال تعجب دیدم که سلاحش را پایین آورد. حالا او باید به ما نزدیک شده و لاشه آهو را می‌برد تا از پوست او، استفاده تجاری‌اش را ببرد! اما همان جا ایستاده و به منظره‌ای که خلق کرده بود، می‌نگریست.

در چشمان شکارچی یاس و اندوه را دیدم. شکارچی‌ها هم اندوهگین می‌شوند! این چیزی است که آن روز درک کردم. برای شکارچی‌ها هم زمانی به غم انگیزی می‌گذرد. قدمی جلو آمد و من بر جای خود ایستاده بودم. باز شکارچی جلوتر آمد و من باز ایستاده بودم. او به من شلیک نمی‌کرد و من این را خوب می‌دانستم. شکارچی آمد و آمد و شکار خود را از زمین، درست مقابل من برداشت و با اندوهی تلخ‌تر از قبل به من نگریست.

لحظه‌ای احساس کردم می‌خواهد دست نوازشگری بر پوست تنم بکشد، اما از این کار منصرف شد. از همان راهی که آمده بود برگشت و من را در سوال این که آیا شکارچی‌ها هم قلب و احساسات دارند، تنها گذاشت!

منبع 1

برچسب ها :

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!

کل :
میانگین :
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x