در این بخش انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه به روش جانشین سازی و با مضمونی طنزآمیز به شما تقدیم میگردد.
آیا تا به حال خود را جای حیوانات گذاشته اید و فکر کرده اید که دنیا از چشم حیوانات مختلف چگونه دیده میشود؟ این کار میتواند تجربه جالبی باشد و قدرت تخیل ما را افزایش دهد. اگر از این روش استفاده کنید، به آن انشا به روش جانشین سازی می گویند. مثلا بیایید فرض کنیم که یک موش شهری هستیم. از آن موشهایی که صبح تا شب برای خوشگذرانی در خیابانهای شهر در کنار جویها رفت و آمد میکنند و شب هنگام برای استراحت و خواب به فاضلاب بر میگردند. البته تصور فاضلاب به عنوان محل استراحت منزجر کننده است. بنابراین، این بخش از زندگی موش شهری را کنار میگذاریم. در این بخش انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه را به حضور شما تقدیم خواهیم کرد. انشا در مورد دیدن یک مورچه که بار میکشد را نیز می توانید در سایت ستاره بخوانید.
نزدیک ظهر است و من، که حالا یک موش شهری هستم، از گشت و گذار در خیابان و جوی آب و سر زدن به سینما و دیدن فیلم مورد علاقه ام خسته شدهام و احساس گرسنگی میکنم. در حال گذار از یک کوچه هستم که متوجه بوهای خوشی میشوم که از آن به مشام میرسد. خوشبختانه خانه قدیمی است و پایین در سوراخ بزرگی باز شده است.
شاید فامیلها یا دوست و آشنای خودم قبلا این سوراخ را حفر کرده باشند. به هر حال به آهستگی وارد میشوم و مستقیما به سمت آشپزخانه میروم. به به! کدبانوی هنرمند خانه مشغول آشپزی است و بوی قرمه سبزی جا افتاده تمام خانه را پر کرده است. حیف است جلو نروم و از دست پخت کدبانوی هنرمند تعریف نکنم؛ اما تا یک قدم به جلو بر میدارم، صدای دلخراش جیغ او به آسمان میرود و چهار دست و پا روی میز وسط آشپزخانه میپرد.
او فریاد میزند: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» زن همان طور که به جیغهای بلند و طولانی خود ادامه میدهد، با چشمهای بیرون زده مرا با انگشت نشان میدهد. مرد ابتدا با هر دو پا بالا میپرد و گوشتهای تنش تکان میخورد. زلزله خفیفی رخ میدهد و سپس سعی میکند مرا با چماق تهدید کند. من که دارم از ترس سکته میکنم، به دنبال یک راه خروج مناسب میگردم و سر تا سر آشپزخانه را میدوم؛ اما به هر طرف که میروم، مرد با آن هیکل نتراشیده جلوی راه مرا سد میکند و از پشت آن کوه گوشت و چربی هیچ راه فراری دیده نمیشود. ناگهان مرد فریاد میزند: «نسترن! دخترم! اون لنگه دمپایی منو بیار. بدو»
صدای جیغ ممتد زنگداری تمام تنم را میلرزاند. سرم را که بلند میکنم، دختر جوانی را میبینم که پس از تمام کردن جیغ وحشتناکش روی زمین میافتد. دختر زیبایی است و اگر سکته ناقص نکرده بودم، شاید میتوانستم به او پیشنهاد ازدواج بدهم؛ ولی فعلا تمام اعضای بدنم روی زمین پخش شده است و زنگ صدای نسترن هنوز در گوشم صدا میدهد. احساس میکنم ضربان قلبم دچار ریتم نامنظم (به قول دوستان پزشکم آریتمی) شده است. آخرین بار که این اتفاق برایم افتاد، وقتی بود که از بالکن طبقه بیستم یه برج بلند با یک دست آویزان شده بودم و میان زمین و آسمان معلق بودم؛
خدا را شکر که پدر خانواده با یک حرکت آرتیستی، در حالی که بازوانش را قلنبه کرده بود و حس شجاعت و پیروزی در چشمانش موج میزد، مرا بر پشت یک دمپایی مردانه بزرگ از زمین برداشت. عجب دمپایی نرمی بود. البته تعجب من از این بود که مگر مرد هم دمپایی صورتی میپوشد! به هر حال اگر سکته نکرده بودم و توان حرف زدن داشتم، حتما از او درخواست میکردم که تا ابد همین طور روی دمپایی توی هوا بچرخاند تا من روی این تشک خوش خواب و دوست داشتنی از هوای تازه تنفس کنم و کمی از دلهره ام کم شود؛ اما متاسفانه دوران خوش ِ سواری پشت دمپایی نرم خیلی زود تمام شد و ناگهان روی آسفالت کف کوچه پخش شدم.
حالا بیرون انداختن از خانه را تحمل میکنم؛ اما چرا دیگر آن صداهای وحشتناک را از حلقتان بیرون میدهید؟ من که توانایی خوردن شما را در خودم نمیبینم. از اینها گذشته من که خودم از ترس روی زمین افتاده بودم؛ اما آن آقای چِغِر بد بدن خانه چرا با بلند کردن بدن نیمه جان من از روی زمین ژست قهرمان را به خود میگیرد و بعد با موبایلش با من و دمپایی عکس سلفی میگیرد؟
آخ این آبرو را به این راحتی جمع نکرده ام که بخواهد آن را با یک «من و موش مرده یهویی» یا «من و موش متجاوز یهویی» بر باد بدهد. آن وقت است که باید دمم را روی کولم بگذارم و به کوه و دشت بروم. شاید آنجا دیگر از اینترنت خبری نباشد. اصلا شاید از ترس بی اعتبار شدن نزد دوست و آشنا از این مملکت بروم و به خیل فرار مغزها بپیوندم. شاید در میان آن مغزها، مغز فندقی، گردویی، پسته ای، چیزی هم باشد که من خیلی خوشم بیاید و همان جا رحل اقامت بیفکنم.
منبع: