کمتر کسی است که راجع به از خود گذشتگیها و ایثار شهیدان خبر نداشته باشد. در این مقاله شرح حال فداکاران راه دفاع از میهن، شهیدان عباس بابایی، دکتر چمران و .. به عنوان نمونه ای از داستان کوتاه فداکاری یک شهید آورده شده است.
زندگینامه و خاطرات ارزشمند مردان عرصه دفاع از وطن، بهترین کتاب و الگو برای نسل جوان است. بدون تردید مرور فداکاریهای بزرگان عرصه مقاومت و ایثار بهترین راه برای تدریس از خودگذشتگی و ایثار است. با مطالعه داستانها و خاطرات این عزیزان میتوان دریافت که آنان وجود و زندگی خود را در راه خدمت به میهن اسلامی صرف کرده و عمر خود را در راه تحقق آرمانهای وطن فدا کردهاند.
آنان سختیهای بسیاری را تحمل کرده، در میان طوفان حوادث و مشکلات جنگ از حریم مملکت دفاع کردهاند و سختیهای جنگ، هرگز خللی در روح بلند و استقامت شکستناپذیر آنها وارد نکرده است. از اینرو در این مقاله تلاش شده است با ذکر داستان کوتاه فداکاری یک شهید به شرح حال فداکاران راه دفاع از میهن، با ذکر چند روایت درمورد شهیدان بزرگی همچون عباس بابایی، دکتر چمران و … هر چند به صورت مختصر، پرداخته شود.
از زبان هم رزم او، حسین خلیلی: روزی به همراه شهید عباس بابایی برای پرواز آماده شدیم. در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال کردند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند. این آرامش و سکوت شهید بابایی بسیار ستودنی بود، زیرا اگر شخص دیگری جای ایشان بود در این هنگام شروع به داد و فریاد بر سر کارکنان فنی میکرد که چرا هواپیما خراب است و هزاران حرف دیگر، ولی ایشان صبورانه و بدون اینکه سخنی بگویند فقط نظاره میکردند. من هم به تبعیت از ایشان در کنارشان نشستم. دیدم ایشان دارند با چیزی روی کلاه پرواز من کاری میکنند. کنجکاو شدم.
پرسیدم: چه شده است جناب سرهنگ؟ ایشان با لهجه شیرین قزوینی گفتند: بالام جان تو هم ژیگول شدی!
روی کلاه پروازی من عکس یک عقاب چسبانده شده بود و شهید بابایی داشتند این عکس را میکندند.
گفت: اینا چیه میزنی؟ تو که از خودمانی! (ایشان به افراد خیلی نزدیک خودشان که با ایشان حشر و نشر زیاد داشتند و خود را مرید ایشان میدانستند سخت میگرفتند و این نصیحتها را میکردند) گفتم: هرچی شما بگی. حالا که اینطور شد میخواهم به جای این بدهم یک یا ثارالله قشنگ با رنگ قرمز روی کلاه بنویسند. گفت: بالام جان بده واسه من هم بنویسند این یا ثارالله رو! بنده هم این کار را کردم و روی کلاه خودم و کلاه شهید بابایی این جمله را نوشتم. در آخرین پرواز شهید بابایی، همین کلاه روی سرشان بود و با همین کلاه به شهادت رسیدند.
به روایت از خلبان مدرسی: اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر “چمران” با خانم جوانی پای هواپیما اومد. در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد؛ خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد و من هردوی آنها را به کابین هواپیما دعوت کردم.
هنوز تیکآف نکرده بودیم. دکتر من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد؛ اهل لبنان بود. همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدابیامرز از کیف دستیاش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است؛ بعد از این که امضای او تمام شد با لبخند خاصی که تحویل من داد، گفت: چون گفتی اهل مطالعه هستی این را یادگاری از من داشته باش. نام کتاب “سیمای پاسدار” بود. وقتی به درون جلد کتاب نگاه کردم، دیدم نوشته ایت “تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی”.
به روایت از پدر او: سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد. او، سیدعلی و تعدادی از بچههای خرمشهر، گروه حزب الله را تشکیل دادند و طوماری از خواستههای خود را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود، با خون خود امضا کردند. در همان سالها سیدمحمد دستگیر شد و شش ماه در زندان بود که پس از آزادی او زندگی مخفی خود را همراه با سیدعلی در گروه منصوریون شروع کردند. سیدعلی پس از اندکی دستگیر شد و به شهادت رسید. پس از پیروزی انقلاب سیدمحمد به عضویت سپاه درآمد که در زمان فتح خرمشهر و چندی پیش از آن فرمانده سپاه خرمشهر بود.
به روایت از پدر او: داماد من میگوید شبهایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد؛ او علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد. در همان حال فردی از بچههای بسیجی با او همکلام میشود از او میپرسد جهانآرا کیست؟ تو او را میشناسی و سیدمحمد جواب میدهد پاسداری است مثل تو. او میگوید نه جهان آرا ۴۵ روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب میدهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است. فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا،با برگه مرخصی خود راهی اتاق فرماندهی میشود و میبیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.
فداکاران راه دفاع از میهن
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتیم. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همانطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشهای خزیدند. لحظات به سختی میگذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنهای که میدیدم باورکردنی نبود! با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام …!
بقیه هم یکی یکی از گوشه و کنار اتاق سرهای خود را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه میکردند. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمندهام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از اینکه در عملیات طریقالقدس که به اهداف خود رسیدیم، آن زمان در سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش بودم. دشمن در چزابه با ریختن آتش بسیار سنگین شبانهروزی روی نیروهای ما که در سه خط پشت سر هم مستقر شده بودند، تلفات سنگینی به ما وارد کرد و هدفش این بود که نیروهای ما را در آنجا از هم بپاشد و مجددا برای باز پسگیری بخشی که ما آزاد کرده بودیم پیشروی کرده و آنجاها را دوباره متصرف شود. برای رهایی از این بنبست، شب قرار گذاشتیم که یک جلسه فوقالعاده بین ارتش و سپاه یعنی قرارگاه خودمان در سوسنگرد داشته باشیم. یکی از این ساختمانهایی را که سالمتر بود، انتخاب کرده و مستقر شدیم. بیش از سه، چهار ساعت بحث ادامه پیدا کرد، ولی هیچ نتیجه مثبتی از بحثها گرفته نشد.
طلبه جوانی بود به نام شهید مصطفی ردّانیپور و ایشان در محور چزابه مسئولیت داشت. چهره خیلی مخلصی بود که بعدها هم از فرماندهان لشکر امام حسین (ع) شد. ایشان که در جلسه شرکت داشت، گفت: برادرها، شما حرفهای خود را زدید، بحث کردید، دیگر فکر نمیکنم چیز جدیدی داشته باشید، اگر موافق باشید به یک دعای توسل بنشینیم. همه قلبا برای این کار آمادگی داشتیم، چون واقعا درمانده شده بودیم و دعای توسل هم همیشه برای همین شرایط است که واقعا انسان از همه جا می بُرَد و در مییابد باز هم همان خداست که باید او را یاری کند، باز هم همان کسانی که در نزد خدا آبرویی و عزتی دارند مثل ائمه اطهار (ع) هستند که باید دست ما را بگیرند. جای شما خالی، چراغها خاموش شد، خود شهید ردّانیپور شروع کرد به دعا خواندن؛ آن اتفاق آن شب حال همه ما را عوض کرد.
فداکاران راه دفاع از میهن
– بد وضعی داشتیم. از همه جا آتش میآمد روی سرمان؛ نمیفهمیدیم تیرو ترکش از کجا میآید. فقط یک دفعه میدیدم نفر بغل دستی افتاد روی زمین. قرارمان این بود که توی درگیری بی سیمها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچهها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود. توی همان گیر و دار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچهها گفتم «ما مواظب خودمون نمیتونیم باشیم، چه برسه به این بدبختا. برو یه بلایی سرشون بیار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد «این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب» صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدای ما را شنیده بود. خودش پشت سر ما بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر!
– اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمیگشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت میآمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین را گرفتم. راننده آقا مهدی بود. به او گفتم «چرا این جوری میری؟ میزننتها» گفت: «میخوام به بچهها روحیه بدم. عراقیها رو هم بترسونم. میخوام یه کاری کنم اونا فکر کنن نیروهای ما خیلی زیاده.»
شهیده مریم فرهانیان یک انسان معمولی با اندیشههای بلند بود. او در هنگام دفاع از میهن در سن نوجوانی و جوانی قرار داشت، اما آنقدر به خودسازی و تهذیب نفس پرداخته بود که در سن ۲۱ سالگی به درجه شهادت نائل آمد. این شهیده بزرگوار با تأسی از حضرت فاطمه زهرا (س) در جوانی به شهادت رسید و همواره در رفتار و کردار خویش ایشان را الگو قرار داده بود.
شهیده مریم همواره در زندگی به دنبال شناخت تکلیف و وظیفه دینی و شرعی خود بود و با جدیت به وظایف خود عمل میکرد. مریم توجه ویژهای به مبدا و مقصد خلقت انسان داشت و از عادات پسندیده ایشان این بود که در جمعهای دوستانه با گریز به مسئله معاد این موضوع را برای دیگران هم یادآور میشد.
مریم هنگام نماز خواندن به گونهای بود که اطرافیان به خوبی متوجه خشوع و خضوع ایشان بودند. همچنین گذشت و فداکاری، مهربانی و ایثار و گذشتن از حق خود در زمانی که حق با اوست از جمله دیگر ویژگیهای شخصیتی شهیده مریم فرهانیان بود.
مریم همواره گناهان کوچک را زمینهای برای انجام گناهان بزرگ میدانست و ابراز میداشت باید از گناهان کوچک ترسید چراکه کوچک شمردن گناهان صغیره باعث بروز بسیاری از مشکلات و گناهان کبیره میشود. وی در خصوص شجاعت این شهیده دفاع مقدس میگوید در روزهای نخستین جنگ و در حالی که تنها ۲۰ روز از شهادت برادر ما، مهدی، گذشته بود و مادرم شرایط روحی نامساعدی داشت مریم قضیه بازگشت به آبادان را مطرح کرد. هیچ کس جرأت مطرح کردن بازگشت به جبهههای جنگ را به مادر نداشت، اما مریم بهترین تصمیم را گرفت و مجوز بازگشت هشت نفر از اعضای خانواده را نیز به همراه خود به جبهه از مادرم گرفت.
فداکاران راه دفاع از میهن
فکر دفاع از ناموس و آب و خاک و اسلام آن چنان روان شهید جرایه را به خود مشغول کرده بود که درس و بحث و مشق و مدرسه را رها کرده و برای دفاع از میهن اقدام میکند. کوچکترین شهید دوران دفاع مقدس پس از نبردی دلیرانه و نابرابر در مصاف با متجاوزان بعثی، سرانجام در تاریخ یکم اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر پنج در منطقه عملیاتی چنگوله مهران، از ناحیه سر مورد اصابت مستقیم گلوله خمپاره قرار گرفت؛ وی در سن ۱۲ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد تا نام زیبای خود را به عنوان کم سن و سالترین شهید دوران هشت سال جنگ رژیم بعث صدام علیه ایران اسلامی در دفتر زرین و سراسر افتخار این نظام الهی به ثبت رساند.
شهادت جرایهف این نوجوان رزمنده و اسوه شهامت و شجاعت چنان موجی در میان جوانان و همکلاسیهای او در آموزشگاههای شهرستان آبدانان و حتی استان ایلام به پا کرد که پس از شهادت وی صدها نفر از جوانان و نوجوانان استان برای ادامه راه پر فروغ او عازم جبهههای جنگ حق علیه باطل شدند.
روز اول خرداد سال ۱۳۶۲، محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار «تیپ ویژه شهدا» شهرستان «مهاباد» را ترک کرد و به روایت یکی از همسفران بین راه، برادری که کنار ایشان نشسته بود، از مشکلات خودش صحبت میکرد.
حاج آقا در جواب او گفتند: این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیز را در راه خدمت به مکتب خود بدهیم. همانطور که امام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختیها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبرو مبارزهایم. با عبور از سه راهی «مهاباد – نقده» خودرو حامل محمد و دوستان او، به مین برخورد کرد. صدای انفجار مهیبی بلند شد. ماشین از زمین کنده شد و تمام سرنشینان، از آن به بیرون پرتاب شدند، حاج آقا حدود ۷۰ قدم دورتر از ماشین به زمین افتادند. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت، اما شهید شده بود.
فداکاران راه دفاع از میهن
منبع: