داستان کرم شب تاب از کلیله و دمنه قصه ای درباره پند پذیری است. این قصه درباره گروهی از میمون ها است که در شب سردی به دنبال آتش میگشند و ادامه ماجرا… قصه کرم شب تاب در کتاب فارسی کلاس پنجم آمده است.
کتاب کلیه و دمنه پر از داستانها و قصههای آموزنده است که نکات زیبایی دارد؛ از جمله این داستانها میتوان به حکایت دوستی لاک پشت و عقرب، حکایت دو شریک مکار و ساده، حکایت دو کبوتر و قضاوت اشتباه و… اشاره کرد. در این مطلب شما را با داستان کرم شب تاب آشنا خواهیم کرد. با ما همراه باشید.
گروهی میمون در کوهی زندگی میکردند. یک شب بادسردی شروع به وزیدن کرد. میمونهای بیچاره، به اطراف می دویدند و به دنبال جایی گرم میگشتند. در این هنگام چشمشان به کرم شب تابی افتاد که در کنار درختی پناه گرفته بود. میمونها خیال کردند که آن کرم، آتش است. هیزم بر روی آن گذاشته بودند و فوت میکردند تا آتش درست کنند.
مرغی بر روی یکی از شاخههای درخت نشسته بود و کار بیهودهی میمونها را تماشا میکرد. به آنها گفت: این آتش نیست که هیزم روی آن گذاشتهاید!
ولی میمونها اصلا توجهی به حرفهای او نمیکردند. در این هنگام مرد مسافری از کنار آن درخت میگذشت. به مرغ گفت: بیهوده خودت را خسته نکن. حرفهای تو در گوش این گروه فرو نمیرود . نصیحت کردن این میمونها مثل پنهان کردن شکر در زیر آب و امتحان کردن شمشیر بر روی سنگ است!
مرغ به حرفهای مرد مسافر توجهی نکرد. ازدرخت پایین آمد و نزد میمونهارفت و گفت: این ……. آتش ……. نیست! میمونها که ازدست مرغ کلافه شده بودند، اورا گرفتند و پرهایش راکندند!
احتمالا درست حدس زده باشید؛ این کار به “آب در هاون کوبیدن” شبیه است. چرا که هر دو کار بیهودهای است؛ همانگونه که کوبیدن آب در هاون ثمر و نتیجهای ندارد، شمشیر بر سنگ زدن نیز حاصلی جز شکستن و خراب شدن خود شمشیر ندارد؛ چراکه سنگ با شمشیر خرد نمیشود.
احتمالا درست حدس زده باشید؛ مضمون داستان قصه کرم شب تاب شبیه به “ضرب المثل پند دادن به نادان مانند تخم افکندن در شوره زار است” است! اگر میخواهید با معنی و داستان هر یک از این ضرب المثلها آشنا شوید، برای روی آنها کلیک کنید تا به صفحه مربوط به هریک از آنها جابجا شوید.
آوردهاند که جماعتی از بوزنگان در کوهی بودند؛ چون شاه سیارگان بافق مغرب خرامید و جمال جهان آرای را بنقاب ظلام بپوشانید، سپاه زنگ بغیبت او بر لشگر روم چیره گشت و شبی چون کار عاصی [در] روز محشر درآمد. باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده بر بوزنگان شبیخون آورد. بیچارگان از سرما رنجور شدند؛ پناهی میجستند، ناگاه یراعهای دیدند در طرفی آگنده، گمان بردند که آتش است، هیزم بران نهادند و میدمیدند.
برابر ایشان مرغی بود بر درخت بانگ میکرد که: آن آتش نیست. البته بدو التفات نمی نموند. در این میان مردی آنجا رسید، مرغ را گفت: رنج مبر که بگفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی، و در تو تقدیم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنان است که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرود آمد تا بوزنگان را حدیث یراعه بهتر معلوم کند، بگرفتند و سرش جدا کردند.
منبع: