در مثل نویسی از کوزه همان برون تراود که در اوست، به معنا و ریشه آن پرداخته شده است. همچنین انشا درباره ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست نیز در این خصوص ارائه میشود.
انشا در مورد ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست، به شیوه بازآفرینی ضربالمثل نوشته میشود. برای نگارش این انشا، بهتر است ابتدا ریشه و معنای ضربالمثل را بدانید و پس از آن به بازنویسی دست بزنید. معنی و توضیحات همه ضربالمثلهای معروف فارسی را در «لیست ضرب المثلهای فارسی و ایرانی» بیابید. در مطلب پیش رو، به گسترش ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست پرداخته ایم و انشاهای زیبا و متفاوتی را برای آن ارائه کرده ایم
مثل نویسی از کوزه همان برون تراود که در اوست
۱. رفتار و گفتار آدم ها، درون آن ها را نشان میدهد
۲. اندیشه و نوع تفکر هر کسی از رفتارش نمایان میشود
در روزگاران قدیم، برای این که بتوانند آب را پاکسازی یا تصفیه کنند، آن را در کوزه ای میریختند و با حصیر پوشش میدادند. سپس با قرار دادن کوزه در ظرف مخصوص،آب را از صافی عبور میدادند و مینوشیدند. در چنین حالتی بو و مزه کوزه و سرپوش به آب منتقل میشد؛ به همین خاطر میگفتند از کوزه همان برون تراود که در اوست.
انشا درباره ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست
اعمال و رفتاری که افراد انجام میدهند به افکار آنها بستگی دارد. در این باره ضرب المثل معروفی هم وجود دارد.
در روزگاران قدیم بازرگانی دو غلام را اجیر کرد که برای او بار ببرند. یکی از آنها قوی هیکل و پرزور بود اما غلام دیگر ضعیف و لاغر بود. بازرگان بارهایی را که باید از حیاط خانهاش به انبار میبردند به آنها نشان داد و خود به گوشهای رفت و کار آنها را تماشا کرد. غلام زورمند به تمسخر به غلام دیگر گفت:«تا تو فقط یکی از این بارها را ببری، من چند تا از بستهها را جابجا کردهام. پس حالا استراحت میکنم تا تو از من عقب نیفتی». غلام ضعیف چیزی نگفت و به آرامی مشغول انجام دادن کار خودش شد. او هردفعه یک بسته را برمیداشت و تا نزدیک ظهر بدون اعتراض بیشتر بارها را جابجا کرده بود.
نزدیک ظهر بازرگان نزدیک آمد تا پیشرفت کار را ببیند. غلام زورمند که دید بازرگان از دور در حال آمدن است، از جا برخاست و به سرعت چند بار را بر دوش گرفت و به طرف انبار حرکت کرد. ناگهان در وسط راه بستهها از روی هم لغزیدند و غلام زورمند آنها را به زمین انداخت. بازرگان دوید و گفت: «چه کردی مرد؟ میدانی که اینها شکستنی بود.
چون هردفعه یک بسته میبرد، کار خوب پیش نمیرود، میخواستم کار سریع انجام شود که این اتفاق افتاد». غلام ضعیف چیزی نگفت. مانند قبل هردفعه یک بسته بر دوش گرفت و به انبار برد تا کار خود را تمام کرد. موقع گرفتن دستمزد بازرگان رو به غلام گفت:«من از دور شما را میدیدم. تو چرا چیزی نگفتی؟» غلام ضعیف گفت:«از کوزه همان برون تراود که در اوست. اگر در درون او آنچه گفت، برون تراوید و در درون من آنچه بود. او اگرچه قویهیکل بود برای مسخرگی آمده بود و من اگرچه ضعیف هستم، برای کار کردن آمده بودم».
از کوزه همان برون تراود که در اوست یعنی حتی اگر کوزه زیبا و از جنس مرغوب باشد، اما درون آن زهر باشد، از آن آب شیرین و گوارا تراوش نمیکند. پس نباید از فردی که خبیث است، انتظار داشت که رفتار خوب و پسندیده انجام دهد.
روزی روزگاری یک خانواده به یک روستا نقل مکان کردند. پدر خانواده مردی بسیار خشن و تند بود؛ به طوریکه پس از مدتی همه از دست او فراری شده بودند. هرجایی که پیرمرد دیده میشد، افراد دیگر محل را ترک میکردند تا با او هم صحبت نشوند و تیر زبانش را نچشند. روزها به همین منوال میگذشت با افزایش سن، اخلاق پیرمرد نیز بدتر و بدتر میشد؛ به طوریکه اهالی روستا دیگر نمیتوانستند او را تحمل کنند.
پیر روستا که نمیخواست شرایط بدتر از این شود، با توجه به این که از طرف همه روستاییان فرد قابل اعتمادی بود، تصمیم گرفت جلسه ای با چندی از بزرگان روستا و خانواده پیرمرد برگزار کند تا بتوانند شرایط را بسنجند و راه حل مناسبی پیدا کنند. در این جلسه، ریش سفید روستا پیش خانواده مرد از اخلاق او گلایه کرد و به آنها هشدار داد که ادامه این وضعیت میتواند منجر به اخراج آن ها از روستا شود.
پسر خانواده با عصبانیت گفت: پدر من بداخلاق است اما در دلش چیزی نیست و بسیار دلسوز و مهربان نیز هست. اینجا بود که ریش سفید روستا گفت که این ممکن نیست؛ چون از کوزه همان برون تراود که در اوست! هر آنچه در دل و باطن انسانها باشد در ظاهر آنان نیز ظاهر میشود.
نمیشود بگوییم که کسی بداخلاق است اما در درون انسان دلسوز و فداکاریست! اگر باطن ما خوب باشد، حتما در ظاهر ما نیز نمایان خواهد شد و هیچ شکی در آن وجود ندارد.
ضرب المثلها در زندگی روزمره کاربردهای فراوانی دارند، یکی از ضربالمثلهای پرکاربرد عبارت است از «از کوزه همان برون تراود که در اوست» که کاربرد آن را روزی در جمعی خانوادگی دیدم.
مدتی پیش در یک مهمانی خانوادگی یکی از نوجوانان فامیل که در سال آخر دبیرستان درس میخواند، مشغول صحبت بود و به نوعی از افراد فامیل مشورت میخواست. او میگفت:«نمیدانم باید ادامه تحصیل بدهم یا پس از گرفتن دیپلم مشغول کار شوم». یکی از افراد فامیل که خود تحصیلکرده و استاد دانشگاه بود، او را نصیحت میکرد که:«بهتر است از جوانی خودت استفاده برده و درس بخوانی. چرا که علم و دانش بسیار مفید و سودمند است».
یکی دیگر از افراد فامیل که فقط سواد خواندن و نوشتن داشت، در جواب گفت:«به نظر من که وقت خودت را برای دانشگاه رفتن تلف نکن. میدانی من اگر میخواستم درس بخوانم چند سال از زندگیام عقب بودم؟» پسر در حالی که این دو نفر را نگاه میکرد، گویا گیج شده بود.
بحث آنها هنوز ادامه داشت که از پدرم پرسیدم:«چرا برای یک سوال مشخص، حرف این دو نفر اینقدر متفاوت است؟» پدرم جواب داد:«چون از کوزه همان برون تراود که در اوست».
هرکس به اقتضای آنچه در درون خود دارد و با توجه به افکارش، حرف میزند و نظرات بازتاب روش و منش زندگی هستند.
از کوزه همان برون تراود که در اوست
منبع:
انشای طنز نوعی فضا و رنگ خاص دارد. هر موضوع را می توان به دو شیوۀ انشا طنز و غیر طنز نوشت. در مطلب حاضر دو موضوع انشای درس نگارش را به طنز نوشتیم که مقدمه، بدنه اصلی و نتیجه گیری دارند و برای دانش آموزان قابل استفاده هستند.
اگر میخواهید با زبان طنز انشا بنویسید باید اتفاقات را با نگاه ویژه و جور دیگری ببینید. برای اینکه به نگاه ویژه دست پیدا کنید، به شما چند توصیه میکنیم که با توجه داشتن به آنها (البته هر دفعه فقط یکی دو مورد!) میتوانید انشای طنز موفق بنویسید: چهره، حالات، رفتارها و خصلتهای اشخاص را به شکلی اغراق آمیز، توصیف کنید؛ مسائل بی اهمیت را برجسته کنید و آن را گسترش و کش دهید؛ از آثار ادبی کهن تقلید و مسائل امروزی را با همان زبان و سبک قدیمی، بیان کنید؛ حوادث و وقایع را جا به جا کنید؛ به کمک بازی با کلمات، لطایف و نکات دلچسب و جذابی به وجود آورید و در نهایت غلطهای املایی و افعال بی ربط به کار ببرید.
وسایل زیادی هستند که میتوانند همراه انسان باشند، یکی از ضروریترینها البته در دنیای امروز تلفن همراه است. در دنیای امروز که هیچ، تا حالا به این فکر کردید که اگر در زمان باستان هم تلفن همراه وجود داشت، چه اتفاقاتی میافتاد یا نمیافتاد؟
یکی از اتفاقاتی که قطعاً نمیافتاد، تراژدی رستم و سهراب است! داستان رستم و سهراب را که یادتان هست؟ اولِ کار، رستم خودش را به آن راه میزند، پسرش را نمیشناسد و سهراب را میکشد؛ بعد کولیبازی درمیآورد و توی سر خودش میزند که وای پسرم را کشتم!
حالا کاری به این نداریم که قبلش سهراب چندین بار میخواهد رستم را از جنگ بازدارد و رستم پافشاری میکند که باید جنگ کنیم. اصلاً باباها همهشان همینجوری هستند. به حرف حساب بچههایشان گوش نمیکنند تا کار از کار بگذرد.
داستان رستم و سهراب آنجا به تلفن همراه نیاز پیدا میکند که رستم ضربه را به سهراب میزند و بعد تازه یادش میافتد که یکی را دنبال نوشدارو به دربار کیکاووس پادشاه ایران بفرستند!
خب حالا اگر رستم تلفن همراه داشت که این مشکل پیش نمیآمد. اول اینکه نیاز به فرستادن پیک نبود. رستم شخصاً زنگ میزد که کیکاووس توی رودربایستی بیفتد و حتماً نوشدارو را بدهد.
دوم اینکه مگر قحطش بود که کیکاووس طاقچه بالا بگذارد؟ رستم به اینترنت تلفن همراه وصل میشد. در یکی از این اپلیکیشنهایی که خریدار و فروشنده را مستقیم به هم وصل میکنند، آگهی میزد: «خریدار نوشدارو فوری». احتمالاً یکی همان لحظه نوشدارو داشت و با ارزانترین قیمت میتوانست جان بچهاش را نجات دهد.
البته خوب که فکر میکنم رستم نمیتوانست خیلی با برنامههای جدید و اپلیکیشنهای تلفن همراه کار کند. چرا؟ چون از سهراب دور بود و همیشه این بچهها هستند که برای بابایشان برنامه نصب میکنند و به او یاد میدهند چطوری باید از جدیدترین امکانات تلفن همراه استفاده کند. قصه اینطوری تمام میشد که سهراب در حالی که خون زیادی ازش رفته بود، گوشی خودش را از زیر زره فولادین درمیآورد و به دست رستم میداد و با صدای زخمی و خسته میگفت: بابا! از گوشی من استفاده کن فقط لطفاً توی فایلهای شخصی ام نرو.
نتیجه اینکه تلفن همراه خیلی خوب است و دست مخترعش را باید بوسید. اگر پیش از اینها اختراع شده بود، چه بسیار غصهها که پیش نمیآمد.
کمک کردن در نگاه اول یک رفتار پسندیده انسانی است و کمک کردن به همسایه ها اهمیت و ارزش بیشتری دارد. البته یکی از همسایگان ما که به قول خودش در زندگی به کمک کردن به دیگران بسیار اهمیت میدهد، تقریباً از این کارش پشیمان شد. چطوری؟
این همسایه تازه به ساختمان ما آمده بود که یک روز یعنی یک شب به طور ویژه کمکش شامل حال ما شد. ساعت یازده شب بود که زنگ به صدا درآمد. بابا خواب بود اما من تکلیفهای عقبافتادهام را انجام میدادم. اول بابا و بعد من دویدیم به طرف در. بابا با چشمهای سرخ و ابروهای گره کرده در را باز کرد. آقای همسایه جدیدمان بود. گفت:«شما شام خوردید؟ در عالم همسایگی خوب نیست که من سیر بخوابم و شما گرسنه سر بر بالین بگذارید. برای بچهها پیتزا گرفته بودم. برای شما هم…»
با حرص و عصبانیت گفت: «گرسنه سر بر بالین بگذارید یعنی چه مرد حسابی؟ مگه من از کتاب تاریخ فرار کردم که سر بر بالین بگذارم؟ اصلاً مگه تو نمیدونی من اگه بدخواب بشم خوابم نمیبرد؟» همسایه فداکار شانههایش را بالا انداخت و گفت:«نه واللا من که عادت خواب شما دستم نیست.» بابا گفت:«خب حالا دستت اومد؟ زنگ خونه بیصاحب شده ما را ساعت 10 به بعد نزن. من شبها ساعت 10 میخوابم». کم مانده بود بپرد و یقه مرد بیچاره را پاره کند.
بابا داشت در را میبست که دویدم تا جعبه را از دست آقای همسایه بگیرم. در همان حال گفتم:«زشت است دستشان را کوتاه کنیم. اتفاقاً ما شام نان و ماست داشتیم و من الان خیلی گرسنهام. نزدیک بود که گرسنه سر بر بالین بگذارم». بابا چشمغرهای رفت و گفت:«کوفت بخوری که اینجوری آبروریزی نکنی». آقای همسایه با حالی بین خنده و خجالت جعبه را دستم داد، خداحافظی کرد و رفت.
کمک به همسایه خوب است ولی نه زوری، آن همسایه باید خواهان کمک باشد. همسایه ما از آن شب به بعد کمکهایش را کم کرد. البته من که مشکلی نداشتم اگر هرشب هم حس کمک دادنش گل میکرد، اشکالی نداشت فقط خودش از بابا میترسید.
منبع: