درس سفر به بصره که در کتاب فارسی دهم آمده است قسمتی از سفرنامه ناصر خسرو قبادیانی است که با زبانی کهن نوشته شده است. معنی درس سفر به بصره را به زبان فارسی امروزی به همراه معنی کلمات دشوار درس بخوانید.
درس ۸ کتاب فارسی (۱) کلاس دهم، درس «سفر به بصره» قسمتی از سفرنامه ناصر خسرو است که با زبانی کهن و شیوا نوشته شده است. در این مطلب معنی درس سفر به بصره را به زبان ساده امروزی با معنی کلمات سخت درس میخوانید.
حکیم ابومعین ناصر خسرو قبادیانی، نویسنده و شاعر قرن پنجم است که کتابی به نام سفرنامه دارد و در این سفرنامه گزارشی از یک سفر هفت ساله را نگاشته است. در این نوشته که در درس آمده است، ناصرخسرو سفر خود به بصره را با شرح رخدادها و ذکر زمان و مکان و جزئیات و توصیف حالات اشخاص، بیان کرده است.
چون به بصره رسیدیم، از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم، و سه ماه بود که موی سر، باز نکرده بودیم و می خواستم که در گرمابه رَوم؛ باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هر یک لُنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پاره ای در پشت بسته از سرما.
معنی: هنگامی که به شهر بصره رسیدیم، از کم لباسی و ناتوانی مانند دیوانگان شده بودیم، و سه ماه بود که موی سرمان را اصلاح نکرده بودیم و من می خواستم که در گرمابه بروم تا شاید کمی گرم شوم؛ زیرا هوا سرد بود و لباس نداشتم و من و برادرم هر کداممان یک لُنگ کهنه پوشیده بودیم و یک جامه ی پشمی پاره در پشتمان بسته بودیم تا از سرما کمی در امان بمانیم.
چون: هنگامی که / بصره: شهری بزرگ در عراق / عاجزی: ناتوانی / ماننده: همانند، شبیه / موی سر باز نکرده بودیم:موهایمان را نتراشیده بودیم / گرمابه: حمام / باشد که: امید است، شاید / جامه: تن پوش / لنگ: پارچه ی ندوخته / پلاس: نوعی گلیم، جامه ای پشمینه و ستبر که درویشان پوشند
نکته دستوری: و پلاس … بسته: (بودیم) حذف به قرینه لفظی
گفتم اکنون ما را که در حمّام گذارد؟ خورجینکی بود که کتاب در آن می نهادم، بفروختم و از بهای آن دِرَمَکی چند، سیاه، در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم، تا باشد که ما را دَمَکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنیم. چون آن درمک ها پیش او نهادم، در ما نگریست؛ پنداشت که ما دیوانه ایم. گفت:« بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون میآیند»، و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم.
معنی: گفتم حالا چه کسی به ما اجازه می دهد که به حمام برویم؟ خورجین کوچکی داشتم که کتاب در آن می گذاشتم، آن را فروختم و از پول آن، چند دِرَم سکه ی کم ارزش (نقرهی سیاه و بی کیفیت)، در کاغذ گذاشتم که به گرمابه بان بدهم، تا شاید که چند لحظه بیشتر بگذارد در گرمابه بمانیم و چرک خودمان را بگیریم. هنگامی که آن چند درهم کم ارزش را جلوی او گذاشتم، به ما نگاه کرد؛ گمان کرد که ما دیوانهایم. گفت: «بروید که الآن مردم از گرمابه بیرون می آیند»، و نگذاشت که ما به گرمابه داخل شویم.
گذاشتن: اجازه دادن، رها کردن (با گزاردن: «انجام دادن، ادا کردن» اشتباه نشود) / خورجینکی: خورجین کوچک، کیسه ای که معمولاً از پشم درست می کنند و دو جیب در کنارش دارد / نهادن: گذاشتن (بن ماضی: نهاد، بن مضارع: نه) / گرمابه بان: مسئول حمام / درم: درهم، سکه نقره / درمک: درهم اندک / درم سیاه: درهم تقلبی / دم: نفس، مجاز از لحظه / دمکی: لحظه اندک / دمکی زیادت: لحظه ای بیشتر / شوخ: چرک، آلودگی / باز کنیم: جدا کردن، گرفتن / نگریست: نگاه کرد / پنداشت: تصورکرد / دررفتن: وارد شدن، داخل شدن
∼∼∼∼
معنی: از آنجا (در گرمابه) با شرمندگی بیرون آمدیم و به سرعت رفتیم. کودکان بر در حمام، بازی می کردند؛ گمان کردند که ما دیوانه ایم. دنبالمان راه افتادند و به سمت ما سنگ می انداختند و فریاد می زدند.
خجالت: شرمندگی / در پی: دنبالِ / بانگ: فریاد
نکته دستوری: به شتاب: قید حالت => به سرعت
∼∼∼∼
← معنی درس سفر به بصره →
ما به گوشه ای بازشدیم و به تعجّب در کار دنیا می نگریستیم و مُکاری از ما سی دینار مغربی می خواست، و هیچ چاره ندانستیم؛ جز آنکه وزیرِ مَلکِ اهواز، که او را ابوالفتح علی بن احمد می گفتند، مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب، و هم کرمی تمام، به بصره آمده بود؛ پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنایی افتاده بود و او را با وزیر، صحبتی بودی و این [مرد] پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمّتی کند.
معنی: ما به گوشه ای بازگشتیم و با تعجّب به کار دنیا نگاه می کردیم و کرایه دهنده ی شتر، از ما سی دینار مغربی می خواست (طلبکار بود)، و ما هیچ راه چاره ای به فکرمان نرسید؛ جز [دیدار با] وزیرِ شاه اهواز، که او را ابوالفتح علی بن احمد می گفتند، مردی شایسته بود و از شعر و ادب آگاهی داشت، و هم کاملا جوانمرد بود، او به بصره آمده بود؛ از قضا من در آن وضعیت با مردی پارسی که اهل دانش و هنر بود آشنا شده بودم و او با وزیر، رفت و آمدی داشت و این [مرد] پارسی هم دست تنگ بود و توان مالی نداشت که به حال من رسیدگی کند.
بازشدیم: بازگشتیم / مکاری: کسی که چهارپایان را کرایه می دهد، چاروادار / مغربی: منسوب به کشور مغرب؛ در مورد طلا مجازا به معنی «مرغوب» به کار رفته است/ ملک: شاه / اهل: شایسته / فضل: هنر، دانش / کرمی: جوانمردی/ افتاده بود: پیش آمده بود / صحبتی بودی: رفت و آمدی داشت / دست تنگ: تهی دست، کنایه از فقر / وسعت: توان مالی / حال: حال و روز / مرمّتی: اصلاح و رسیدگی
احوال مرا نزد وزیر بازگفت. چون وزیر بشنید، مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که «چنان که هستی برنشین و نزدیک من آی». من از بدحالی و برهنگی، شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم. رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که «بعد از این به خدمت رسم.»، و غرض من دو چیز بود: یکی بی نوایی؛ دویم گفتم همانا او را تصوّر شود که مرا در فضل، مرتبه ای است زیادت، تا چون بر رقعۀ من اطّلاع یابد، قیاس کند که مرا اهلیت چیست، تا چون به خدمت او حاضر شوم، خجالت نبرم.
حال و روز من را برای وزیر بازگو کرد. وزیر وقتی شنید، مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که «در همان حالت که هستی سوار شو و پیش من بیا». من از بدحالی و برهنگی، شرم داشتم و مناسب نمیدانستم که با آن حالت نزد وزیر بروم. نامه ای نوشتم و پوزش خواستم و گفتم که «بعد از این به خدمت شما خواهم رسید.». دلیل این کار من دو چیز بود: یکی تهیدستی؛ دوم گفتم که اینگونه او تصوّر میکند که من در فضل و دانش، جایگاه بالایی دارم، تا زمانی که نامه من را می خواند، ارزیابی میکند و میفهمد که من چه اندازه شایستگی و دانش دارم، تا وقتی به خدمت او حاضر میشوم، شرمنده نشوم.
احوال: حال و روز / بازگفت: نقل کرد / بدحالی و برهنگی: وضعیت بد / برنشین: سوارشو / رقعه: نامۀ کوتاه، یادداشت کوتاه / غرض: هدف؛ نیت/ بی نوایی: فقر و بی چیزی / فضل: دانش / قیاس کردن: سنجیدن، حدس و تخمین زدن، برآورد کردن / اهلیت: شایستگی، لیاقت / خجالت بردن: خجالت کشیدن
در حال، سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. از آن، دو دست جامۀ نیکو ساختیم و روز سیوم به مجلس وزیر شدیم. مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکومنظر و متواضع دیدم و متدیّن و خوش سخن. ما را به نزدیک خویش بازگرفت، و از اوّل شعبان تا نیمۀ رمضان آنجا بودیم، و آنچه، آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت، به سی دینار، هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند. خدای، تبارک و تَعالی، همۀ بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد، بِحقِّ الحقّ و اَهلِهِ،
معنی: فورا، سی دینار فرستاد که این را به بهای لباس بدهید. از آن، دو دست لباس خوب دوختیم و روز سوم به مجلس وزیر رفتیم. مردی شایسته، ادب دان، فاضل، خوش سیما و فروتن و دین دار و خوش سخن بود. ما را به نزدیک خویش مهمان کرد و برد. از اوّل شعبان تا نیمۀ رمضان آنجا بودیم، و آنچه، آن عرب بیابانگرد بابت کرایه شتر از ما میخواست، به سی دینار، همین وزیر دستور داد که به او بدهند و من را از رنج بدهی آزاد کرد. خدای پاک و بلندمرتبه، همۀ بندگان خود را از عذاب بدهی و دین رهایی بدهد، بِحقِّ خداوند و اهلش.
درحال: فورا، بی درنگ/ اهلیت: شایستگی / تن جامه: تن پوش، لباس / نیکو: خوب / ساختیم: دوختیم / سیوم: سوم / شدیم: رفتیم / ادیب: سخن دان، سخن شناس / فاضل: دانشمند / نیکو منظر: خوش چهره، زیبارو / متواضع: فروتن / متدیّن: دین دار / بازگرفت: میهمان کرد، پذیرفت / اعرابی: عرب بیابان گرد / کرای شتر: کرایه شتر / بر ما داشت: طلب داشت / تبارک و تعالی: خجسته و بلند مرتبه / عذاب: رنج / دین: وام / فرج: گشایش، رهایی / فرج دهاد: گشایش دهد (فعل دعایی) / به حقّ الحقّ و اهله: به حق خداوند و اهل حق
و چون بخواستیم رفت، ما را به اِنعام و اِکرام به راه دریا گسیل کرد؛ چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم. از برکات آن آزادمرد، که خدای، عَزَّ و جَلَّ، از آزادمردان خشنود باد. بعد از آنکه حال دنیاوی ما نیک شده بود و هر یک لباسی پوشیدیم، روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آنجا نگذاشتند. چون از در، در رفتیم، گرمابه بان و هر که آنجا بودند، همه بر پای خاستند و بایستادند؛ چندان که ما در حمّام شدیم، و دلّاک و قیّم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی که بیرون آمدیم، هر که در مَسلَخ گرمابه بود، همه بر پای خاسته بودند و نمی نشستند، تا ما جامه پوشیدیم و بیرون آمدیم،
معنی: و وقتی می خواستیم (از شهر بصره) برویم، ما را با بخشش و گرامی داشت از راه دریا روانه کرد؛ به طوری که به خاطر کمک های آن آزادمرد با کرامت و آسایش به سرزمین پارس رسیدیم. خدای گرامی و شکوه مند، از آزادمردان خشنود باشد. بعد از این که حال دنیایی ما خوب شد و هر دویمان لباسی پوشیدیم، روزی به همان گرمابه ای رفتیم که به ما اجازه ندادند وارد آن شویم. زمانی که داخل حمام رفتیم، تا زمانی که ما در حمّام می رفتیم، گرمابه بان و هر کس که آنجا بود، همه برخاستند و ایستادند و کیسه کش و دلاک داخل شدند و تعظیم کردند و وقتی که بیرون می آمدیم، هر کس در رختکن گرمابه بود، همه ایستادند و نمی نشستند، تا ما لباس پوشیدیم و بیرون آمدیم
انعام: بخشش (با اَنعام به معنای چهارپایان اشتباه نشود) / اِکرام: گرامی داشت / گسیل کرد: روانه کردن، فرستادن کسی به جایی / فراغ: آسایش و آرامش، آسودگی/ عزّ و جلّ: گرامی و بزرگ / خشنود باد: راضی باشد؛ فعل دعایی / دنیاوی: دنیایی / خاستن: بلند شدن، ایستادن / دلاک: کیسه کش حمام، مشت و مال دهنده / قیّم: سرپرست؛ در متن، به معنی کیسه کش حمّام آمده است./ درآمدن: داخل شدن / خدمت کردن: تعظیم کردن / مسلخ: رختکن
و در آن میانه [شنیدم] حمّامی به یاری از آنِ خود می گوید: «این جوانان آنانند که فلان روز ما ایشان را در حمّام نگذاشتیم.» و گمان بردند که ما زبان ایشان ندانیم. من به زبان تازی گفتم که: «راست می گویی، ما آنانیم که پلاس پاره ها بر پشت بسته بودیم.» آن مرد خجل شد و عذرها خواست و این هر دو حال در مدّت بیست روز بود و این فصل بدان آوردم تا مردم بدانند که به شدّتی که از روزگار پیش آید، نباید نالید و از فضل و رحمت کردگار، جَلَّ جَلالهُ وَ عَمَّ نوَالهُ ، ناامید نباید شد که او، تَعالی، رحیم است.
معنی: و در آن حال [شنیدم] که حمّامی به همکارش می گفت: «این جوانان همان هایی هستند که فلان روز ما ایشان را در حمّام نگذاشتیم داخل شوند.» و گمان کردند که ما زبان ایشان را بلد نیستیم. من به زبان عربی گفتم که: «راست می گویی، ما همانهایی هستیم که پلاس پاره ها بر پشتمان بسته بودیم.» آن مرد شرمنده شد و پوزش خواست و این دو حالت در فاصله ی بیست روز اتفاق افتاد و این داستان را برای این آوردم تا مردم بدانند که به خاطر ناگواری هایی که از روزگار پیش می آید، نباید نالید و از فضل و رحمت خداوند، شُکوه او بزرگ و لطف او فراگیر، نا امید نباید شد که خدای والا، بخشنده است.
میانه: اثنا / حمامّی: گرمابه بان / یار: همکار، دوست / از آن: مال / نگذاشتیم: راه ندادیم، اجازه ندادیم / گمان: حدس / تازی: عرب؛ زبان تازی: زبان عربی / عذر: پوزش / بدان: به این خاطر / شدّتی: سختی و مصیبت / کردگار: خداوند / جلّ جلاله و عمّ نواله: شُکوه او بزرگ و لطف او فراگیر است./ تعالی: بلند مرتبه / سرگین: فضلۀ چهار پایان / نموده: نشان داده
منبع :