انشا درباره خاطره عید نوروز و حوادث تلخ و شیرین آن را میتوان همچون خاطراتی آموزنده تعریف کرد و از هر چه رخ داده است نتایج زیبا و مفیدی گرفت.
درباره خاطرات عید نوروز و اتفاقاتی که در این ایام رخ میدهد، بسیار جذاب و دوست داشتنی است و مانند یک قصه خواندنی خواهد بود. انشا در مورد عید نوروز و خاطرات آن را میتوان با یاد پولکی، عیدی و لباسهای نو، دید و بازدیدهای هیجان انگیز و… گره زد. این موضوع انشا را باید به نوعی یکی از جذابترین موضوعات انشا دانست. در ادامه به دو نمونه انشا با این موضوع میپردازیم.
نوشتن انشا به سبک خاطره نویسی یکی از مهارتهای نوشتاری است که دانش آموزان آن را در نگارش پایه دوازدهم فرا میگیرند. در این راستا ما قصد داریم برای نمونه و داشتن ایده، ۲ نمونه انشا در مورد خاطرات عید نوروز را به شما رائه دهیم تا بتوانید انشاهای خوبی در این باره بنویسید. با ما همراه باشید.
به یاد دارم که چیزی تا عید نوروز نمانده بود؛ برای خرید نوروز آماده شده و مغازههای پوشاک، کیف و کفش را یک به یک پشت سر میگذاشتیم. من به دنبال خرید یک پیراهن خاص صورتی رنگ بودم که پیشتر در خیال خودم طراحیاش کرده و به آن بال و پر داده بودم. میخواستم این پیراهن را به عنوان لباس شب عید به همراه کیف و کفش صورتی به تن کنم و به عید دیدنی بروم.
سرانجام لباس و کیف و کفش مورد نظرم را در مغازهها پیدا کردم و مادرم آنها را برایم خرید. به نظرم میآمد که با این ترکیب رنگ صورتی، میتوانم عید امسال در میان دخترعمهها و دختر خالهها، منحصر به فرد باشم. به مادرم گفتم که به هیچ یک از خاله و عمه و دخترهایشان چیزی از مدل و رنگ لباس من خبر ندهد. نمیخواستم کسی شبیه لباس من و یا حتی همرنگ آن را برای دید و بازدیدهای عید، به تن کند.
بارها و بارها در کمد لباسهایم را باز کرده و پیراهن صورتی زیبا را در آن میدیدم و برای اولین عید دیدنی لحظه شماری میکردم. سرانجام سال نو تحویل شد و پس از این که سبزی پلو ماهی ناهار را به همراه خانواده میل کردیم؛ لباسهای نوی عیدم را پوشیمه و راهی خانه مادربزرگ و پدربزرگ شدیم.
به خانه مادربزرگ و پدربزرگ که نزدیک شدیم، دل دل میکردم که شاید دختر عمههایم را هم آن جا ببینم. خوشحال بودم که با این لباس زیبایی که به تن دارم، میتوانم گل سرسبد مجلس عید دیدنی امسال باشم. پدرم زنگ در را به صدا درآورد و اتفاقا پسر عموی کوچکم در را باز کرد. فهمیدم که طبق حدس قبلیام، خانواده عمهام هم آن جا حضور دارند. با سری افراشته و اعتماد به نفس تمام، قدم به سالن پذیرایی مادربزرگ گذاشتم و صحنهای که دیدم مانند سطل آب سردی بود که روی سرم ریخته شد!
دختر عمه بزرگترم که رقیب اصلی من به حساب میآمد، سمت راست سالن نشسته و لباس صورتی رنگی درست مانند لباسی که من به تن داشتم، پوشیده بود. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود، با دلخوری که سعی میکردم پشت لبخندهایم پنهانش کنم، با همه روبوسی کرده و نشستم. دیگر آن پیراهن صورتی رنگ به تنم شادیآور نبود و بدتر آزارم میداد. تمام تلاشهای من برای داشتن لباس عید منحصر به در چند ثانیه نقش بر آب شده بود!
در همین فکرها بودم که دختر عمهام به سمتم آمد و در کنارم قرار گرفت. آنوقت همه با لذت به ما نگاه کردند و گقتند مثل دوقلوها شده اید. با هم به سمت آیینه رفتیم و خودمان را نگاه کردیم. به راستی هر دو شبیه هم بودیم و چقدر در این لباسها زیبا شده بودیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بعد در حالی که دست روی شانههای هم انداخته بودیم همچون دو خواهر دوقلو و دو دوست صمیمی به سالن برگشتیم.
عید نوروز از راه رسیده بود و میز اتاق پذیرایی پر از خوراکیهای خوشمزه، آجیل، میوه و شیرینی شده بود. میهمانان یکی یکی میآمدند و مادرم از آنها پذیرایی میکرد. ما هم به میهمانیهای مختلف میرفتیم و بازمیگشتیم. من میدانستم که پدر و عمویم با هم اختلافی قدیمی دارند و قهر هستند. مانند سالهای قبل امسال نیز خبری از عید دیدنی بین خانه ما و منزل عمویم در کار نبود.
من میدانستم که عید نوروز زمان کنار گذاشتن تلخیها و کینههاست و باید همه افراد فامیل و دوستان دوباره پیوند خویشاوندی میان خود را محکم کنند. اما گوش پدر و عموی من به این حرفها بدهکار نبود. از این رو تصمیمی گرفتم و آن را با مهارت تمام به اجرا گذاشتم.
پنهانی از پدرم با پسرعمویم تماس گرفتم و به او گفتم که باید عید امسال بین پدرهایمان آشتی برقرار کنیم. او هم احساس مشابهی داشت و پذیرفت که نقشهمان را عملی کنیم.
برای روز دوشنبه با پسرعمویم قرار گذاشتیم. من نزد پدر رفتم و به او گفتم که دوشنبه به منزل مادر بزرگ برویم. او به من گفت که ما به تازگی آن جا رفتیم و دلیلی ندارد که دوباره به این زودی به آنها سر بزنیم. اما من اصرار کردم و گفتم که مادر بزرگ زمان زیادی تنها میماند و اکنون که در تعطیلات عید نوروز به سر میبریم، خوب است که دوباره به او سر بزنیم. سرانجام پدرم پذیرفت.
پسر عمویم نیز همین مکالمات را با عمویم داشته و او را راضی کرده بود. روز دوشنبه از راه رسید و ما به منزل مادربزرگ رفتیم. همگی نشسته و در حال صحبت کردن بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. من سریع آیفون را زدم و در را باز کردم. پدرم به من گفت که قبل از شناسایی کسی که پشت در است، نباید آیفون را میزدم. اما کار از کار گذشته بود و عمویم به همراه خانوادهاش داخل آمدند.
پدر و عمویم چشم در چشم هم و روبهرو ایستاده و چیزی نمیگفتند. ما پسرعموها چشم به آنها دوخته و دعا میکردیم که زودتر کینهها را کنار گذاشته و با هم آشتی کنند. همین اتفاق هم افتاد؛ دو برادر با دیدن هم قلبشان از محبت به تپش افتاد و مهرشان جوشید. پدرم دست در بازوی عمویم انداخت و او را به سمت خودش کشید. آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند. آشتی میان پدر و عمو، آشتی میان دو خانواده بود و مادربزرگ نیز از خوشحالی اشک شوق میریخت.
انشا درمورد خاطرات نورورز_عید نوروز
منبع:
انشا درباره خاطره شب یلدا میتواند به شکل یک خاطره طنزآلود یا بازگو کردن وقایع مربوط به برگزاری شب یلدا باشد که به هر صورت جذابیت خاص خود را خواهد داشت.
انشا درباره خاطره شب یلدا با یادآوری سفره رنگین یلدا که از خوراکیهای خوشمزهای چون انار، پشمک، هندوانه، آجیل و … انباشته شده است؛ نوشته میشود. خاطره شب یلدا یک موضوع انشا جذاب و جالب است که میتوان به آن شاخ و برگ داد و به شکلی خواندنی و روایتگونه، آن را نگارش کرد. در این مطلب به دو نمونه انشا درباره خاطره شب یلدا میپردازیم که هر یک به گونهای خواندنی هستند.
انشا درباره خاطره شب یلدا
ما عادت داشتیم که هر سال شب یلدا را دور هم جشن بگیریم و با فال حافظ این شب جذاب را سحر کنیم. آن سال نیز مانند سالهای دیگر برای جشن گرفتن یلدا دور هم جمع شده بودیم و خواهر و برادر بزرگترم نیز با خانوادهشان به منزل ما آمده بودند. خانه شلوغ شده بود و بچههای کوچک خواهر و برادرم از این سو به آن سو، جست و خیز میکردند.
من سعی میکردم که نظمی به بازی بچه ها بدهم و آنها را کمی آرام کنم. سفره خوراکیهای شب یلدا، چیده شده بود و همگی دور آن نشسته بودیم. اما بچهها آرام و قرار نداشتند و قادر به کنترل آنها نبودیم. پسر خواهرم از روی سفره جستی زد و به آن سو پرید. دختر برادرم نیز میخواست عمل او را تکرار کند که مانعش شدیم. خلاصه وضعیت بغرنجی بود. پدر، دیوان حافظ را برداشت و نیت کرد. صفحهای را گشود و شروع کرد به خواندن:
– یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود، رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
+یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت، معجز عیسویت در لب شکرخا بود
*یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس، جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد…”
که ناگهان دختر برادرم جستی از روی سفره شب یلدا زد. اما دخترک به اندازه پسر خواهرم در پریدن طولی حرفهای نبود و به جای آن که در آن سمت سفره فرود بیاید، به میان خوراکیها افتاد! ظرف هندوانه از هم پاشید و انارهای دانه دانه شده، به هر سمتی پخش شدند. پدرم حافظ را زمین گذاشت و او را که وحشت زده میان خوراکیها مانده بود، در آغوش گرفت.
همه سراسیمه برخاسته و سعی کردند به نوعی بهم ریختگی سفره یلدا و تکههای خوراکی که روی زمین ریخته بود را جمع کنند. من به بچه نگاه کردم که نشان و برقی از شیطنت در چشمانشان دیده میشد و در کمال تعجب دیدم که هیچ احساس پشیمانی با خود ندارد. به راستی این دنیای کودکی بود که باید دوباره باورش میکردیم.
چیزی تا شب یلدا نمانده بود و من دوستی داشتم که به تازگی پدر و مادرش را در حادثه تصادفی از دست داده بود. میدانستم که این شب یلدا را با مادربزرگ پیرش به تنهایی سر خواهد کرد و احتمالا به جای شادی، غصه مهمان خانۀ آنها خواهد بود.
موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم و آنها را از این ماجرا باخبر ساختم. از آن جایی که مادربزرگ دوستم به دلیل کهولت سن، نمیتوانست از خانه بیرون بیاید، پدر و مادرم پیشنهاد جالبی دادند.
ما خوراکیهای مخصوص شب یلدا را تهیه کرده و مادرم آنها را در ظرفهای زیبایی چید و روی تک تک ظرفها را به خوبی با سلفون پوشاند. پس از آن در شب یلدا، همگی به خانه دوستم رفتیم.
او از دیدن ما که خانوادگی به منزلشان رفته بودیم، بسیار خوشحال شد و مادربزرگش نیز استقبال گرمی از ما به عمل آورد. مادرم سفرهای از مادربزرگ دوستم گرفت و مقابل او کنار گرمای بخاری پهن کرد.
تمام خوراکیهایی را که با خود آورده بودیم در سفره یلدا به زیبایی چیدیم. دوستم نیز مقداری خوراکی در خانه داشت و آنها را به سفره اضافه کرد. پدرم دوستم را کنار خود نشانده و دست محبتی بر سرش کشید و با او کمی صحبت کرد. مادرم نیز با مادربزرگ گپ میزد.
همگی در کنار یکدیگر شب یلدا را با تعریف کردن خاطره و جوک و حرفهای بامزه و خندهدار سپری کردیم. دوستم تنها نبود و مادربزرگش نیز شاد و سرحال به نظر میرسید. از این که به کمک پدر و مادرم توانسته بودم در طولانیترین شب سال، اندوه را از دل دوست صمیمیام بیرون کنم، بسیار خوشحال بودم و به خود میبالیدم.
خاطرات شب یلدا
منبع: