انشا درباره قارقار کلاغ را میتوان با بازگو کردن یک خاطره جذاب یا خندهدار همراه ساخت و یا از آن جلوهای از طبیعت و اتفاقهایی که در آن رخ میدهد را توصیف کرد.
برای نوشتن این موضوع انشا، یعنی قارقار کلاغ در یک فضای طبیعی یا حتی به گوش رسیدن صدای آن در چهارچوب ساختمانها، باید کمی حس شوخ طبعی یا خیال پردازی را با خود همراه سازید. انشا درباره قارقار کلاغ را میتوان به دو سبک تعریف و بازگویی خاطره و یا توصیفی نگارش کرد. به هر صورت این نوع انشا بسیار جالب و چالش برانگیز به نظر میآید. در ادامه به دو نوع انشای توصیفی و تعریف خاطره درباره قارقار کلاغ میپردازیم.
غروب پاییز بود و از پنجره اتاقم به فضای بیرونی نگاه میکردم و از تماشای پاییز و رنگ زرد درختان لذت میبردم. باد در میان برگها و درختان میپیچید و صدای قارقار کلاغها نیز شنیده میشد که هر از گاهی از این شاخه به آن شاخه میپریدند. من در میان فلسفه باد و رقص برگهای خشک و قارقار کلاغها مانده بودم و از خود میپرسیدم که در میان این قارقارها چه پیغامهایی رد و بدل میشود؟
کلاغی را دیدم که از بام خانه همسایه پر کشید و در حالی که به سمت درخت کاج تنومند مقابل خانه ما میرفت، قارقاری کرد و بال و پرش را با شدت بیشتری تکان داد. کلاغی دیگر نیز از جایی که ندیدم، پر کشید و به سمت کلاغ اولی اوج گرفت. این یکی نیز قارقار میکرد و به سمت بالاترین نقطه درخت بالا میرفت.
به سمت دیگر کوچه نگاه کردم، دستهای کلاغ آن جا در حال دانه خوردن از کیسه زباله پاره شدهای بودند که مقداری برنج از آن بیرون ریخته بود. گربهای نیز در همان حوالی میچرخید و به نظر میآمد که برای کیسه زباله پاره شده، نقشه کشیده است.
کلاغ ها قارقارکنان محل را ترک کرده و گربه با ولع تمام به سمت کیسه زباله پاره شده جهید. این لحظه برای من بسیار هیجان انگیز بود و از تماشای آن لذت میبردم. گربهها به خوبی بلد بودند چطور از میان تلی از زباله، تکهای گوشت را پیدا کنند. همچنان صدای قارقار کلاغها مانند صدای پشتزمینه به گوش میرسید و میتوانستم نوای گوشخراش آنها را با صدای میومیوی گربهها، یک سمفونی در طبیعت بخوانم!
صدای قارقار کلاغها هرگز تمامی نداشت و گویی چیزی که به هم در لا به لای این قارقارها میگفتند، چیزهای مهمی در اجتماع آنها به شمار میرفت! دلم میخواست بدانم کلاغها چه میگویند و چرا اغلب زمانی که در حال پر کشیدن به سمتی هستند، صدای قارقار آنها اوج میگیرد؟ شاید همدیگر را برای پرواز به سمت طعمهای راهنمایی میکنند، شاید هم مسابقه گذاشتهاند که کدام زودتر میرسد…
قرار بود برای خواهرم خواستگار بیاید و همه افراد خانواده در تب و تاب آماده شدن برای ساعت ۷ عصر بودند. مادرم خانه را به خوبی تمیز کرده و خواهرم بهترین لباسش را به تن کرده بود. پدرم همچنان در حال روزنامه خواندن بود و به نظر میرسید که بیتفاوتترین فرد خانه نسبت به این وضعیت باشد.
سرانجام خواستگارها از راه رسیدند و چقدر هم وقتشناس بودند! درست رأس ساعت ۷ عصر! به خواهرم با شوخی گفتم حالا که داماد اینقدر وقتشناس است، حتما به این خواستگار جواب مثبت داده و با او ازدواج کن.
همگی نشستیم. مادرم چندین بار به من اشاره کرد که لزومی ندارد در جمع باشم و میتوانم به اتاق خود بروم. اما من محکم کنار خواهرم نشسته و قصد ترک جمع را نداشتم. صحبتها شروع شده بود؛ خواهرم چای آورد و جمع حسابی گرم بود.
گویی کلاغ چسبیده به پنجره و شیشه سالن پذیرایی قارقار میکرد.
خواهرم مکثی کرد و دوباره خواست شروع به صحبت کند که باز صدای قارقار کلاغ را شنیدیم. همه خندیدند و خواهرم نیز تبسمی کرد. پدرم گفت که کلاغ سیاه محله علاقهای به ازدواج کردن خواهرم ندارد و باز همه خندیدند.
دوباره مادر داماد خواهرم را خطاب قرار داده و از او خواست که نظرش را راجع به این وصلت بگوید. خواهرم خواست صحبت کند و چه انتظاری دارید؟ کلاغ دوباره قارقار کرد. خواهرم نیز با قدرت تمام جواب منفی داد و به مادر داماد گفت که از این ازدواج منصرف شده است و نمیخواهد این وصلت سربگیرد!
همه ما متعجب شدیم. پیش از این به نظر میرسید که خواهرم به این ازدواج علاقهمند است و اکنون با جواب منفی او روبرو شده بودیم! خانواده داماد با دلخوری از منزل ما رفتند. پس از رفتن میهمانها، پدرم از خواهرم پرسید که علت پاسخ منفیاش چه بود و فکر میکنید خواهرم چه پاسخی داد؟ قارقار مداوم کلاغ و بدیمنی آن!
مادرم با او حسابی صحبت کرد و از او خواست که چنین خرافاتی را کنار بگذارد و منطقی فکر کند. خواهرم راضی شد که یکبار دیگر به خواستگاریاش بیایند و این بار به ندای قلبش گوش کند نه قارقار کلاغ!
قارقار کلاغ_کلاغ
منبع:
انشا در مورد صدای وزش شدید باد و پیچیدن آن در میان شاخ و برگ درختان، به شکلی توصیفی و آمیخته با رویا و اوهام پیش میرود و میتواند به خیالپردازی کشیده شود.
انشا در مورد صدای وزش شدید باد را میتوان با صدای خش خش برگهای پاییزی و خاطرات مربوط به آن گره زد. این موضوع انشا میتواند حالت شاعرانه و رویایی به خود گرفته و نوشتن آن، بسیار لذت بخش باشد. انشا در مورد صدای وزش شدید باد را میتوان در دو نوع توصیفی و خاطره نگاری نوشت و در هر دو صورت به آن شاخ و برگ زیادی داد. در ادامه با دو نمونه انشا به این موضوع میپردازیم.
در خواب خوشی بودم که صدایی که شبیه به هیچ چیز نبود به گوشم رسید. در همان حالت خواب و بیداری کمی بهتر گوش دادم، چیزی شبیه به های و هوی عجیبی بود که گویی از دوردست آمده و به جایی کوبیده میشد و بازتاب مییافت. چراغ خواب اتاقم با نوری کم سو میتابید و میتوانستم با کنار زدن پرده، نگاهی به بیرون داشته باشم. به علاوه از آن جایی که به سحرگاه نزدیک میشدیم، از سیاهی اولیه شبانگاهی کاسته شده بود و اندکی فضای بیرون قابل رویت بود.
به کوچه نگاه کردم. درختان با پیچ و تابی غریب، شاخ و برگ خود را تکان داده و گویی سعی در ترکیب بندی رقصی موزون داشتند که تا حدودی نیز در آن موفق بودند. شاخههای درخت از این سو به آن سو تاب میخوردند و یک هارمونی زیبا و دیدنی به وجود آورده بودند. این صدای وزش شدید باد بود که از دوردستها پیش آمده و به شیشه پنجره میکوبید.
پرده را سر جای خود برگرداندم و سعی کردم باز بخوابم. اما صدای پیچش باد بین برگهای خشک پاییزی که روی آسفالت کوچه به هم پیچیده و در تکاپوی باد میچرخیدند، به صدای قبلی اضافه شد. رفته رفته داشت چیزی شبیه به یک کنسرت بزرگ میشد که یک به یک نوازندگان آن از راه میرسیدند. باد با قدرت خود میان برگهای خشک پاییزی که پیش از این کف کوچه سرگردان بودند، پیچیده بود و آنها را در یک دور باطل، دور هم میچرخاند.
منظره جالبی بود؛ صدای وزش باد همگام با رقص شاخه درختان و صدای خراش برگها روی آسفالت، در حالی که دور نقطهای مبهم در گردش بودند. از خود میپرسیدم که این باد از کدام سرزمین و یا شهر با این شتاب پیش آمده و در این نقطه این گونه خودنمایی می کند.
به جای خوابیدن، راه جالبی پیدا کردم. سر بر بالشت گذاشتم و چشمانم را بستم. گوش دادن به صدای وزش شدید باد و خش خش برگها روی آسفالت، برایم تبدیل به یک لالایی جذاب شد. گوش میدادم و خود را در میان زمین و آسمان، در دست باد رها احساس میکردم…
از مدرسه تعطیل شده بودم و باید سریع به خانه میرفتم. مادر صبح به من گفته بود که امروز هوا ابری خواهد بود و نباید در مسیر خانه به مدرسه، معطل کنم، زیرا هر لحظه احتمال باران گرفتن وجود داشت. البته من به راه رفتن زیر باران و خیس شدن از قطرات آن علاقهمند بودم، اما مادر این را زمینه سرماخوردگی و مشکلات پس از آن میدانست.
از درب مدرسه بیرون آمدم و چند قدمی که پیش رفتم، احساس کردم چیزی مرا از پشت سر به جلو هول میدهد. صدای عجیبی نیز به گوشم میرسید که فهمیدم صدای وزش بادی شدید است. باد با سرعت تمام از مسیر پشت سر من پیش میآمد و قدرت ارادی قدمهایم را از من گرفته بود. این صدای باد در گوشم ادامه داشت و من با گامهایی که دیگر چندان ارادی نبودند به سمت خانه پیش می رفتم.
گویی او نیز از صدای باد وحشت کرده بود. مردم پنجره خانههایشان را یک به یک میبستند و من دیدم که برخی در حال چسباندن چسب ضدشکستن به پنجرهها بودند. باد شدید و شدیدتر میشد و خیال آرام گرفتن نداشت.
صدای آن نیز همچنان با من و قدمهایم همراه بود و رفته رفته به جای آزردگی ابتدایی، از صدای آن لذت میبردم. صدای وزش شدید باد، مانند آن بود که کسی میخواست چیزی بگوید، اما قدرت تکلم کامل نداشت و حروف را بیش از اندازه میکشید. به این خیال دل بستم و سعی میکردم کشف کنم باد چه چیزی میخواهد بگوید.
در این احوال و خیالات به منزل رسیدم. باد و صدای وزش شدید آن همچنان با من بود. مادر در را باز کرد و وقتی داخل شدم و در را بستم، صدای وزش باد تغییر کرد. حالا مبهمتر به نظر میرسید و با خود گفتم دیگر شانس این که بفهمم این موجود بیزبان چه چیزی میخواهد بگوید را به کلی از دست دادهام.
سراغ میز تحریر و دفتر و مداد رنگیهایم رفتم. میخواستم باد را نقاشی بکشم، اما هر آن چه به وجودش فکر میکردم چیزی به ذهنم نمی رسید. به یاد تنه درخت شکسته افتادم و برگهایی که در هوا لغزان بودند. با خود گفتم به جای کشیدن نقاشی باد، اینها را میکشم که معنای باد را تداعی میکنند.
منبع: