انشای خاص و متفاوت درباره شانس فعالیت نوشتاری پایه نهم تحصیلی است. شانس بطور کلی از دسترس اختیار انسانها خارج است و رخ دادن اتفاقی به خوش شانسی یا بدشانسی تعبیر میشود. انشا در مورد شانس با مقدمه و نتیجه گیری و همچنین انشا به شیوه حکایت درباره شانس، انشا خنده دار درباره شانس و انشا درباره بدشانسی و طنز تلخ در مطلب حاضر آورده شدهاند.
انشا درباره شانس یک انشا در مورد اتفاقات تصادفی خوب یا بد است که در زندگی رخ میدهد و باید مقدمه و نتیجهگیری داشته باشد. برای نوشتن انشاهایی به سبک حکایت از اغراق و بزرگنمایی پدیده شانس در زندگی و اینکه شانس چیست؟ و رازهای خوش شانسی کدامند، استفاده میشود. هرروز اتفاقات زیادی برای خود و اطرافیانتان رخ میدهد که میتوانید یکی از آنها را با کمی تغییر به عنوان انشا بنویسید؛ همچنین میتوانید از انشاهایی که در این مطلب آمده است، ایده بگیرید و انشاهای زیبایی بنویسید. انشاهایتان را برای ما ارسال کنید تا با نام خودتان در ستاره منتشر کنیم.
در مورد شانس و اعتقاد آدمها به بدشانس یا خوششانس بودن افراد نظرات مختلفی دارند. نظر شخصی من درباره شانس این است که هیچوقت بطور قاطع نمیتوان گفت که شخصی بسیار خوششانس است یا بسیار بدشانس است چون هیچ چیز از آینده معلوم نیست و هر اتفاقی میتواند رخ بدهد که هیچکس از آن خبر ندارد و هیچوقت نمیتوان با قاطعیت تمام بگوید که این اتفاق رخ میدهد یا نه که این کاملاً طبیعی است چون همه چیز کاملاً شانسی است و شانس یعنی همین!
بعضی از مردم نظراتی اشتباه درباره شانس دارند که اصلاً با عقل و منطق جور در نمیآید، مثل اینکه بگویید کسی که خیلی پولدار است شانس زیادی داشته و خداوند شانسی وی را پولدار کرده است ولی این در بسیاری مواقع اشتباه است. آن شخص پولی را که داشته با تلاش و کوشش خود به دست آورده است، تلاش کرده و زحمت کشیده و نه شانسی.
من خیلی از وقتها به این پدیده اعتقاد پیدا میکنم، مثلا یکبار وقت امتحانها که همه بخشها را نخواندهایم، یکدفعه سوالات امتحان از آن بخشهایی هستند که خوانده بودیم و یا یکدفعه یک نفر سوالی را از دبیر میپرسد که جوابش به من کمک میکند و آنجاست که میگویم شانس با من یار بوده است.
یا اینکه وقتی امتحانم یا کاری که میخواهم انجام بدهم را درست و حسابی از پسش برنمیآیم میگویم شانس نیاوردم یا شانس نداشتم… ولی خوب که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که شانس پدیده درونی است و به افکار مثبت و منفی خود انسان هم بستگی دارد و اینکه میگوییم شانس آوردیم یا نه مربوط به همین افکار ماست. با مثبتاندیشی شانسهای خوب به سمت ما جذب میشوند.
بعضی وقتها هم بدشانسی را دلیل اتفاقات روزمره میدانیم مثلاً وقتی کسی تصادف میکند و اتفاقی خطرناک برایش میافتد میگوییم این اتفاق شانس بدش بوده ولی نمیگوییم که اگر آن شخص احتیاط کرده بود شاید این اتفاق برایش نمیافتاد.
با همه این احوال بعضی وقتها هم اتفاقاتی رخ میدهند که خارج از اختیار ماست و اصلاً انتظارشان را نداریم مثلاً برنده شدن ماشین ۲۰۰ میلیونی در یک قرعهکشی بزرگ. البته در این قضیه باز میشود گفت خودش هم تلاش کرده و حساب باز کرده است و بستگی به افکار و تلاش انسان دارد. اما آخر افراد زیادی حساب باز میکنند و هرچقدر هم بتوانم مثبت فکر کنم و بگویم من برنده میشوم قطعاً برنده نمیشوم و این خودش میتواند یک شانس باشد.
در نتیجه بهترین برخورد با پدیده شانس این است که آن را قبول داشته باشیم اما خیلی هم فکر خودمان را درگیر آن نکنیم. خودشانسی یا بدشانسی گاهی به افکار ما بستگی دارد.
شانس یا بدشانسی همیشه هم آنقدرها بدون مقدمه سراغ انسان نمیآید. مانند حکایتی که از زمانهای قدیم نقل میکنند و آن درباره مرد جوانی است که در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد، در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
جوان پیش خودش گفت: منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد. اما از بدشانسی گاو دم نداشت.
از این انشا نتیجه میگیریم مرد جوان بهتر بود تکیه بر قانون احتمالات را کنار بگذارد و به این فکر کند که شانس چیز دیگری در برابرش گذاشته و وقتی که توان مقابله در خودش میدید، به تلاش دست بزند.
پیرمردی در روستا بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد همه همسایهها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند:عجب بدشانسی آوردی که اسبت فرارکرد!
پیرمرد جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسیام؟ همسایهها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایهها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسیام؟ همسایهها با تعجب جواب دادند: خوب معلومه که این از خوش شانسیه!
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسبهای وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایهها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟ وچند تا از همسایهها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد احمق!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکستهاش از اعزام معاف شد.
همسایهها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از شانس من بود؟
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
ـ جرج از خانه چه خبر؟
ـ خبر خوشی ندارم قربان! سگ شما مرد.
ـ سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
ـ پرخوری قربان!
ـ پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
ـ گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
* این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
ـ همه اسبهای پدرتان مردند قربان!
+ چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
ـ بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
ـ برای چه این قدر کار کردند؟
ـ برای اینکه آب بیاورند قربان!
+گفتی آب آب برای چه؟
ـ برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
* کدام آتش را؟
ـ آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
ـ پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
ـ فکر میکنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
ـ گفتی شمع؟ کدام شمع؟
ـ شمعهایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
*مادرم هم مرد؟
ـ بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
+کدام حادثه؟
ـ حادثه مرگ پدرتان قربان!
*پدرم هم مرد؟
ـ بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
ـ کدام خبر را؟
ـ خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان…
شانس
منبع: