در انشا جانشین سازی باید خودتان را جای یک شیئ و یا فرد بگذارید و از زبان او صحبت کنید. انشا به روش جانشین سازی از زبان خورشید، قطره باران، پروانه در تاریکی شب و … ارائه شده است.
انشا به روش جانشین سازی یکی از روشهای نوشتن انشا است که باید در نوشتن آن از تخیلات خودتان کمک بگیرید. یعنی اگر نوشته ها را به عینی (آنچه با حواس درک می شود) و ذهنی (استفاده از خیال و ذهن) تقسیم کنیم، انشا به روش جانشین سازی ذهنی محسوب می شود.
یادتان باشد که اطلاعاتتان را راجع به آن موضوع بالا ببرید. این طوری میتوانید خصوصیاتش را درک کنید، از زبان آن حرف بزنید و انشایتان قابل باور شود. در ستاره برای شما ۵ انشا به روش جانشین سازی نوشتهایم. این انشاها بند مقدمه، بند اصلی و بند نتیجه گیری را دارند. پیشنهاد میکنیم حتما برای مشاهده دیگر انشاها، ایستگاه انشا ستاره را حتما مشاهده کنید.
من پروانهای کوچک هستم که خاطرهای هیجانانگیز از یک شب تاریک دارم و اگر دوست داشته باشید آن را برایتان تعریف میکنم.
آن شب همه جا تاریک بود. چشمهایم را باز کردم. روی لامپ خوابم برده بود. قبل از اینکه بخوابم همهجا روشن بود اما حالا هوا تاریک شده و همهجا ساکت و سیاه شده بود. از دور دست نوری ضعیف به چشمم خورد. دست و پایم را جمع و جور کردم، بالهایم را یکی دو بار، باز و بسته نمودم و برای یک پرواز تند و سریع به طرف منبع نور آماده شدم.
بعد از یک پرواز طولانی در نزدیکی نور نشستم. فهمیدم آن نور ضعیف از یک شمع است. شمعی که آرام و آهسته میسوخت و مردی میانهسال در کنار آن داشت کتاب میخواند. من عاشق نور بودم. همیشه به طرف لامپ ها و مهتابیها میرفتم و روی آنها مینشستم اما این یکی فرق داشت. نورش یک جور خیرهکننده بود.
کمکم نزدیک و نزدیکتر شدم. گرمای شعله شمع و نور زیبای آن مرا از خود بیخود کرده بود. فقط به نشستن روی شعله فکر میکردم و نه هیچ چیز دیگر. قبلاً از پروانههای بزرگتر شنیده بودم که اگر زیاد به شمع نزدیک شوم؛ میسوزم اما این اصلاً مهم نبود. من فقط یک چیز میخواستم و باید به آن دست پیدا میکردم.
بال بال زدم و به شمع نزدیک شدم، آتش شمع به سر بال ظریف و شیشهایام خورد که ناگهان باد شمع را خاموش کرد. باد نبود، مرد بود که سرش را از کتابش بالا آورده بود، مرا دیده بود و با فوت شمع را خاموش کرده بود. گفت:«حواست کجاست پروانه کوچولو؟ داشتی میسوختی» شمع که خاموش شد، آرام و غمگین به طرف لامپ خاموش به راه افتادم.
اگرچه از سوختن نجات پیدا کرده بودم اما من هنوز شمع را میخواستم و عاشق نور بودم.
باد میوزید و ابر در آسمان میرفت. هوا سرد شد و ابر تبدیل به باران شد. من قطره بارانی بودم که از آن چکیدم و اتفاقات جالب برایم روی داد.
بارونه بارون از تو آسمون… داره میباره ابر مهربون… این شعری بود که بچهها دسته جمعی میخواندند. سرشان را رو به آسمان گرفته بودند و در حیاط مدرسه پایین آمدن من و دوستانم را تماشا میکردند.
هر قطرهای جایی میافتاد. قطره بارانی که تا چند دقیقه قبل با من بود، حالا روی سر یکی از بچهها چکیده بود. برایم دست تکان داد و خندید. من هنوز توی آسمان بودم. آن قطره چون سنگینتر بود، زودتر فرود آمده بود.
چند دقیقه بعد محل من هم مشخص شد. روی برگ زرد پاییزی یک درخت بزرگ چنار که در گوشه حیاط مدرسه قرار داشت. چه جای خوبی بود. میتوانستم از آن بالا سرنوشت دوستانم را ببینم.
یکیشان روی آسفالتهای کف حیاط فرود آمد و با شیب زمین به طرف باغچه راه افتاد. یکی دیگر روی شانه پسرکی نشست و یکدفعه جذب لباسش شد! خندهدارترین قطرهای بود که روی پیشانی یکی از دانشآموزان افتاد و از بینیاش روی زمین چکید.
داشتم مناظر را تماشا میکردم که ناگهان چند قطره دیگر هم کنارم فرود آمدند. برگ سنگین شد. با ناراحتی گفتم:«الان برگ میافتد.» آنها دست هم دیگر را گرفتند و با بیخیالی خندیدند.
جا آنقدر کم بود که من هم خودم را به آنها چسباندم. تبدیل به یک قطره بزرگ شدیم. برگ سنگین شد و از شاخه جدا شد. من که حالا جزئی از قطره بزرگ بودم، توی خاک باغچه فرو رفتم تا درختان را سیراب کنم.
هر قطره باران با هر سرنوشتی که داشته باشد، عضوی از چرخه طبیعت و لازمه حیات و باروری درختان و گیاهان و مایه شادی انسانها است.
اول از همه بگذارید تا خودم را معرفی کنم: من خورشید هستم! همان که صبحها طلوع میکنم و شبها جایم را به ماه میدهم. من در مرکز منظومه شمسی قرار گرفته ام؛ جایی که تعداد زیادی سیاره و ستاره در آن وجود دارد.
فکر نکنید که من حرکت میکنم! این زمین است که دور من حرکت میکند. زمانی که سال نو میشود و شما کنار سفره هفت سین نشسته اید، زمین به جای اولش باز میگردد! اما دوباره حرکت میکند و یک سال به دور من میچرخد تا به جای اصلی اش بازگردد.
در نتیجه فکر نکنید که من وقت غروب به خواب میروم! من هیچ وقت خواب ندارم و دارم قسمت دیگری از دنیا را روشن میکنم.
شاید برایتان عجیب باشد اگر بگویم من یک ستاره هستم. بله درست شنیدید! من یک ستاره بزرگ و پر نورم و برای انسانها فواید زیادی دارم.
اگر من نباشم همه چیز روی زمین تاریک و سرد میشود
من نباشم لباسهایتان که میشویید، خشک نمیشود
اگر من نباشم زندگی برای شما زیبا نخواهد بود.
من حتی برای سلامتی شما هم مفیدم. اگر به زیر نور من بیایید، ویتامین دی بدنتان زیاد میشود و کمتر مریض میشوید.
در فصل تابستان بیشتر میتابم و در فصل زمستان کمتر! البته ناسزا هم زیاد میشنوم. مثلا هنگام سرما میگویند لعنت به این خورشید! بیشتر بتاب! در فصل تابستان برعکس میگویند لعنت به این خورشید! کمتر بتاب! آخرش نفهمیدم باید با کدام ساز شما آدم ها برقصم!
من در هر فصلی که باشم به آدم ها برای زندگی بهتر کمک میکنم. چه در زمستان سرد باشم و چه در تابستان گرم، شما همیشه به من نیاز دارید!
من یک تلفن همراه هستم و این روزها برای همه اهمیت خیلی زیادی پیدا کرده ام. از زمانی که به دنیا آمدم همه جا برایم تیره و تار بود اما صداهای مختلف را میشنیدم؛ البته بعدا متوجه شدم که در بسته بندی بوده ام و هیچ جایی را نمیدیدم!
روزها میگذشت و من بدون استفاده در ویترین مغازه موبایل فروش منتظر بودم که کسی بیاید و من را بپسندد!
بالاخره آن روز فرارسید و یک پدر به همراه فرزندش به مغازه آمدند. پدر برای این که پسرش در کسب نمرات خوب در مدرسه موفق بوده، میخواست من را برایش بخرد. برایتان نگویم که این پسر چقدر از این اتفاق خوشحال بود و میشد برق را در چشمانش دید!
دیگر قرار نبود از پشت ویترین شبانه روز رفت و آمد مردم را تماشا کنم. حوصله ام سر میرفت! تنها تنوع زندگی من این بود که مغازه دار من را از ویترین بلند میکرد تا ویترین را تمیز کند؛ اما بعد از چند لحظه دوباره به جای سابقش برمیگشتم. خدا پدر و مادرش را بیامرزد که لااقل مکان زندگیمان را تمیز میکرد.
بگذریم. از همان لحظه اول وارد جیب تاریک خریدار گرامی شدم. نفسم به سختی بالا میآمد! اما خداروشکر بعد از چند دقیقه به خانه رسیدم. زندگی ام متنوع تر شده بود اما خسته میشدم و باتری ام زود به زود تمام میشد. پسرک کلا درس و کلاس را کنار گذاشته بود و صبح تا شب در شبکههای اجتماعی با دوستانش چت میکرد. البته برای من هم جالب بود؛ به چتهایشان میخندیدم! عکس گرفتن با گوشی و بازی کردن نیز مزید بر علت بود
اما چشمتان روز بد نبیند! کارنامه سال بعد پسرک رسید و نه تنها افت کرده بود، بلکه در بعضی درس ها نمرات حداقلی را نیز کسب نکرده بود. این شد که پدر، پسرش را جریمه کرد و من دوباره به کارتن قدیمی بازگشتم! انگار آخر و عاقبت ما در این کارتن تنگ و باریک رقم میخورد!
پاییز که فرا میرسد خیابانها قشنگ میشوند و زیباتر از همیشه اند؛ اما ما برگ ها روزهای آخر عمرمان را در آن زمان سپری میکنیم. همه آدم ها دوست دارند هنگام پاییز روی ما برگها قدم بزنند تا صدای خش خش آنها را بشنوند؛ اما نمیدانند ما چه زجری میکشیم!
روزهای آخر عمرمان روی تنه درخت برایمان دلگیر است. از همان روزهای اول پاییز، از دیگر برگها خداحافظی میکنیم و به آنها میگوییم که اگر خوبی و بدی از ما دیده اند بر ما ببخشند و ما را حلال کنند! بالاخره با هم 6 ماه نان و نمک خورده ایم و این کار را به رسم ادب انجام میدهیم.
از درخت عزیز که میزبان ما بوده نیز تشکر میکنیم و برایش روزهای پربرگ و پر میوهای را در بهار سال آینده آرزو میکنیم. از روزی که به زمین میافتیم، خشک تر و خشک تر میشویم، خیابانها را زیبا میکنیم و هر لحظه منتظریم دوست عزیزی با کفش سنگین و بزرگش به جانمان بیفتد و ۸۰ تکه شویم.
البته من از این که باعث میشوم فصل پاییز برای آدمها دلنشین و زیبا شود خوشحالم. اما درد این اتفاق مرا نابود میکند!
حالت دیگری هم وجود دارد. ممکن است روی یک رود یا مادی زیبا بیفتم و همراه با جریان آب به همه جا بروم؛ که البته در نهایت جایی میرسد که بازهم چند تکه میشوم. کلا عمر ما برگ ها با چند تکه شدن تمام میشود. به نظر میرسد شانسمان معیوب است!
در عمر شش ام خیلی چیزها دیده ام. رفت و آمد آدمها، دوستیهای آدم ها و حتی دشمنی هایشان! ما برگ ها به سهم خودمان دنیا را در شش ماه زندگی، زیبا میکنیم. از روزی که میآییم تا روزی که میرویم باعث زیباتر شدن شهر میشویم؛ شما آدم ها چطور؟!
منبع: